سلامان و ابسال/حکایت آن میپرست که بمراتب کمال پیوست
(حکایت آن می پرست که بمراتب کمال پیوست. از وی سبب آن پرسیدند،)
(گفت این از برکت آن یافتم که هرگز جام می بر لب نیاوردم که)
(برعزیمت آن بوده باشم که بجام دیگر آلوده گردم)
می پرستی رو براه توبه کرد | وز گنه جا در پناه توبه کرد | |||||
یافت از توبه مقامات بلند | و آمدش صید ولایت در کمند | |||||
کرد صاحب دیدهٔ از وی سؤال | کای نهاده پا بسرحدّ کمال | |||||
۲۴۰ | سالها در کار می بشتافتی | این کرامت از چه خصلت یافتی | ||||
گفت هر گاهی که جام می بلب | می نهادم بهر شادی و طرب | |||||
کم گذاشتی در ضمیر من که باز | دست خود آرم بجام می فراز | |||||
غیر ازین معنی نگشتی در دلم | کز نشاط می دل خود بگسلم | |||||
یمن این نیّت مرا توفیق داد | صد در دولت بروی من کشاد |