سلامان و ابسال/اندوهگین شدن پادشاه از تمادی شعب سلامان بصحبت ابسال
(اندوهگین شدن بادشاه از تمادیء شعب سلامان بصحبت)
(ابسال و وی را بقوّت همّت از تمتّع بوی باز داشتن)
شاه یونان چون سلامان را بدید | کو بابسال و وصالش آرمید | |||||
۸۶۵ | عمر رفت و زین خسارت بس نکرد | وز ضلالت روی دل واپس نکرد | ||||
ماند خالی ز افسر شاهی سرش | تا که گردد سربلند از افسرش | |||||
تخت را افگند در پا بخت او | تا کف پای که بوسد تخت او | |||||
در درون افتاد ازین غم آتشش | وقت شد زین حال ناخوش ناخوشش | |||||
بر سلامان قوّت همّت گماشت | تا ز ابسالش بکلّی باز داشت | |||||
۸۷۰ | لحظه لحظه جانب او میشتافت | لیک نتوانستی از وی بهره یافت | ||||
روی او میدید و جانش می طپید | لیک با وصلش نیارستی رسید | |||||
زین تغابن در ره سخت اوفتاد | خر بمرد و بر زمین رخت اوفتاد | |||||
مرد مفلس را ازین بدتر چه غم | گنج در پهلو و کیسه بی درم | |||||
تشنه را زین سخت تر چه بود عذاب | چشمه پیش چشم و لب محروم از آب | |||||
۸۷۵ | اهل دوزخ را چه محنت زین بتر | آتش اندر جان و جنّت در نظر | ||||
بر سلامان چون شد این محنت دراز | شد در راحت بروی او فراز | |||||
شد برو روشن که هست آن از پدر | تا مگر زان ورطهاش آرد بدر | |||||
ترس ترسان در پدر آورد روی | توبه کار و عذر خواه و عفو جوی | |||||
آری آن مرغی که باشد نیکبخت | آخر آرد سوی اصل خویش رخت |