سلامان و ابسال/حکایت آن موسوس سودایی
(حکایت آن موسوس سودائی که بسبب آلایش جانوران دریائی دست)
(از آب دریا شست و آبی پاکیزه تر از آب دریا جست)
آن موسوس بر لب دریا نشست | تا کند بهر تقرّب آبدست | |||||
دید دریائی پر از ماهی و مار | جقر و خرچنگش هزار اندر هزار | |||||
هر طرف مرغان آبی در شناه | غوطهزن از قعر دریا قوت خواه | |||||
۴۵۰ | گفت دریائی که چندین جانور | گردد اندر وی به صبح و شام در | ||||
کی سزد کز وی بشویم دست و روی | شستم اکنون دست خود زین شست و شوی | |||||
چشمهٔ خواهم بسان زمزمی | کوته از وی دست هر نامحرمی | |||||
کآنچه شد آلوده از آلودگان | فارغند از وی جگر پالودگان |