سلامان و ابسال/حکایت خروس و موذن
(حکایت خروس و مؤذّن)
با خروس آن تاجدار سرفراز | آن مؤذّن گفت در وقت نماز | |||||
۷۳۵ | هیچ دانا وقت نشناسد چو تو | وز فوات وقت نهراسد چو تو | ||||
با چنین دانائی ای دستان سرای | کنگرهٔ عرشت همی بایست جای | |||||
ماکیانی چند را کرده گله | چند گردی در ته هر مزبله | |||||
گفت بود اول مرا پایه بلند | شهوت نفسم بدین پستی فگند | |||||
گر ز نفس و شهوتش بگذشتمی | در ته هر مزبله کی گشتمی | |||||
۷۴۰ | در ریاض قدس محرم بودمی | با خروس عرش همدم بودمی |