سلامان و ابسال/حکایت زلیخا که بر همه اطراف منزل خود تصویر جمال خود کرد
(حکایت زلیخا که بر همه اطراف منزل خود تصویر جمال خود کرد)
(تا یوسف بهر طرف که نگرد صورت وی ببیند و بوی میل کند)
بین زلیخا را که جائی پر امید | ساخت کاخی چون دل یوسف سپید | |||||
هیچ نقش و هیچ رنگی نی درو | چون رخ آئینه زنگی نی درو | |||||
نقشبندی خواست آنگه چیره دست | تا بهر جا صورت او نقش بست | |||||
هیچ جا از نقش او خالی نماند | شادمان بنشست و یوسف را بخواند | |||||
۶۱۰ | پرده از رخسار زیبا بر گرفت | وز مراد خود حکایت در گرفت | ||||
یوسف از گفت و شنیدش رو که تافت | صورت او دید از هر سو که تافت | |||||
صورت او را چو پی در پی بدید | آمدش میلی بوصل او پدید | |||||
بر سر آن شد که کام او دهد | شکّر کامی بکام او نهد | |||||
لیک برهانی ز غیبش رو نمود | عصمت یزدانیش دریافت زود | |||||
۶۱۵ | دست خویش از کام او ناکام داشت | کامگاری را بهنگامش گذاشت |