سلامان و ابسال/در صفت بزم و عیشسازی و سرود عشرتپردازی وی
(در صفت بزم و عیشسازی و سرود عشرتپردازیٔ وی)
۵۰۰ | شب که از هر کار دل پرداختی | با حریفان نرد عشرت باختی | ||||
بزمگاهی چون بهشت آراستی | مطربان حور پیکر خواستی | |||||
چو دماغ او شدی از باده گرم | بر گرفتی از میان جلباب شرم | |||||
گاه با قوّال دمساز آمدی | با مغنّی نغمه پرداز آمدی | |||||
تن تنش را از لب شکّر شکن | چون مسیحا جان در آوردی بتن | |||||
۵۰۵ | گه شدی همراه نائی ره سپر | کردی از لبها نیش را نیشکر | ||||
بانگ نی را با شکر آمیختی | گوش را شکّر بدامن ریختی | |||||
گاهی از چنگی گرفتی چنگ را | تیز کردی سوزناک آهنگ را | |||||
فندق تر ریختی بر خشک تار | در تر و در خشک افگندی شرار | |||||
گاهی از بربط چو طفل خوردسال | در کنار خود بزخم گوشمال | |||||
۵۱۰ | نالهای دردناک انگیختی | بالغان را از مژه خون ریختی | ||||
گاه میشد بلبلآوا در غزل | گاه میزد دست در قول و عمل | |||||
هر شب اینش کار بودی تا سحر | با حریفان اینچنین بردی بسر | |||||
چون تن از خواب سحر آسودیش | بامدادان عزم میدان بودیش |