سه قطره خون/داش آکل
داش آکل
یکدیگر را با تیر میزدند. یکروز داشآکل روی سکوی قهوه خانهٔ دومیل چندک زده بود، همانجا که پاتوغ قدیمیش بود. قفس کرکی که رویش شلهٔ سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سر انگشتش یخ را دور کاسهٔ آبی میگردانید. ناگاه کاکارستم از در درآمد، نگاه تحقیرآمیزی باو انداخت و همینطور که دستش پر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوهچی و گفت:
«به به بچه، یه یه چای بیار ببینیم.»
داشآکل نگاه پرمعنی به شاگرد قهوهچی انداخت، بطوریکه او ماستها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکانها را از جام برنجی درمیآورد و در سطل آب فرو میبرد، بعد یکی یکی خیلی آهسته آنها را خشک میکرد. از مالش حوله دور شیشهٔ استکان صدای غژغژ بلند شد.
کاکارستم ازین بیاعتنائی خشمگین شد، دوباره داد زد:
«مه مه مگه کری! به به تو هستم؟!»
شاگرد قهوهچی با لبخند مردد به داشآکل نگاه کرد و کاکا رستم از مابین دندانهایش گفت:
«ار ـ وای شک کمشان، آنهائی که ق ق قبی پا میشند، اگ لو لوطی هستند ا ا امشب میآیند، دست و په په پنجه نرم میک کنند!»
داشآکل همینطور که یخ را دور کاسه میگردانید و زیر چشمی وضعیت را میپائید خندهٔ گستاخی کرد، که یک رج دندانهای سفید محکم از زیر سبیل حنابستهٔ او برق زد و گفت:
«بیغیرتها رجز میخوانند، آنوقت معلوم میشه رستمصولت و افندیپیزی کیست»
همه زدند زیر خنده، نهاینکه به گرفتن زبان کاکارستم خندیدند، چون میدانستند که او زبانش میگیرد، ولی داشآکل در شهر مثل گاو پیشانیسفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمیشد که ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتی که توی خانهٔ ملا اسحق یهودی یک بطر عرق دوآتشه را سر میکشید و دم محلهٔ سردزک میایستاد، کاکارستم که سهل بود، اگر جدش هم میآمد لنگ میانداخت. خود کاکا هم میدانست که مرد میدان و حریف داشآکل نیست، چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سهچهار بار هم روی سینهاش نشسته بود. بخت برگشته چند شب پیش کاکارستم میدان را خالی دیده بود و گردوخاک میکرد. داشآکل مثل اجل معلق سر رسید و یکمشت متلک بارش کرده بود، باو گفته بود:
«کاکا، مردت خانه نیست. معلوم میشه که یک بست فور بیشتر کشیدی، خوب شنگلت کرده. میدانی چییه، این بیغیرتبازیها، این دونبازیها را کنار بگذار، خودت را زدهای به لاتی، خجالت هم نمیکشی؟ اینهم یکجور گدائی است که پیشهٔ خودت کردهای. هر شبهٔ خدا جلو راه مردم را میگیری؟ به پوریای ولی قسم اگر دو مرتبه بدمستی کردی سبیلت را دود میدهم، با برگهٔ همین قمه دو نیمت میکنم.»
آنوقت کاکارستم دمش را گذاشت روی کولش و رفت.، اما کینه داشآکل را بدلش گرفته بود و پی بهانه میگشت تا تلافی بکند.
از طرف دیگر داشآکل را همهٔ اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال که محلهٔ سردزک را قرق میکرد، کاری بکار زنها و بچهها نداشت، بلکه برعکس با مردم بهمهربانی رفتار میکر و اگر اجلبرگشتهای با زنی شوخی میکرد یا بکسی زور میگفت، دیگر جان سلامت از دست داشآکل بدر نمیبرد. اغلب دیده میشد که داشآکل از مردم دستگیری میکرد، بخشش مینمود و اگر دنگش میگرفت بار مردم را بخانهشان میرسانید. ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس دیگر را به بیند، آنهم کاکارستم که روزی سه مثقال تریاک میکشید و هزار جور بامبول میزد.
کاکارستم ازین تحقیری که در قهوهخانه نسبت باو شد مثل برج زهرمار نشسته بود، سبیلش را میجوید و اگر کاردش میزدند خونش درنمیآمد. بعد از چند دقیقه که شلیک خنده فروکش کرد همه آرام شدند مگر شاگرد قهوهچی که با رنگ تاسیده پیرهن یخهحسنی، شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچوتاب میخورد و بیشتر سایرین به خندهٔ او میخندیدند. کاکارستم از جا در رفت، دست کرد قندان بلورتراش را برداشت برای سر شاگرد قهوهچی پرت کرد. ولی قندان به سماور خورد و سماور از بالای سکو با قوری بزمین غلتید و چندین فنجان را شکست. کاکارستم بلند شد با چهرهٔ برافروخته از قهوهخانه بیرون رفت.
قهوهچی با حال پریشان سماور را وارسی کرد و گفت:
«رستم بود و یکدست اسلحه، ما بودیم و همین سماور لکنته.»
این جمله را با لحن غمانگیزی ادا کرد، ولی چون در آن کنایه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت کرد. قهوهچی از زور پسی بشاگردش حمله کرد، ولی داشآکل با لبخند دست کرد یک کیسه پول از جیبش درآورد، آن میان انداخت.
قهوهچی کیسه را برداشت، وزن کرد و لبخند زد.
درین بین مردی با پستک مخمل، شلوار گشاد، کلاه نمدی کوتاه سراسیمه وارد قهوهخانه شد، نگاهی باطراف انداخت، رفت جلو داشآکل سلام کرد و گفت:
«حاجی صمد مرحوم شد.»
داشآکل سرش را بلند کرد و گفت:
«خدا بیامرزدش!»
«مگر شما نمیدانید وصیت کرده.»
«منکه مردهخور نیستم. برو مردهخورها را خبر کن.»
«آخر شما را وکیل و وصی خودش کرده...»
مثل اینکه ازین حرف چرت داشآکل پاره شد، دو بار نگاهی بسر تا پای او کرد، دست کشید روی پیشانیش، کلاه تخممرغی او پس رفت و پیشانی دورنگهٔ او بیرون آمد که نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوهایرنگ شده بود و نصف دیگرش که زیر کلاه بود سفید مانده بود. بعد سرش را تکان داد، چپق دستهخاتم خودش را درآورد، بآهستگی سر آنرا توتون ریخت و بادستش دور آنرا جمع کرد، آتش زد و گفت:
«خدا حاجی را بیامرزد، حالا که گذشت، ولی خوب کاری نکرد، ما را توی دغمسه انداخت. خوب، تو برو، من از عقب میایم.»
کسیکه وارد شده بود پیشکار حاجی صمد بود و با گامهای بلند از در بیرون رفت.
داشآکل سهگرهاش را در هم کشید، با تفنن بچپقش پک میزد و مثل این بود که ناگهان روی هوای خنده و شادی قهوهخانه از ابرهای تاریک پوشیده شد. بعد از آنکه داشآکل خاکستر چپقش را خالی کرد، بلند شد قفس کرک را بدست شاگرد قهوهچی سپرد و از قهوهخانه بیرون رفت.
هنگامیکه داشآکل وارد بیرونی حاجی صمد شد، ختم را ورچیده بودند، فقط چند نفر قاری و جزوهکش سر پول کشمکش داشتند. بعد از اینکه چند دقیقه دم حوض معطل شد. او را وارد اطاق بزرگی کردند که ارسیهای آن رو به بیرونی باز بود. خانم آمـد پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولی داشآکل روی تشک نشست و گفت:
«خانم سر شما سلامت باشد، خدا بچههایتان را بشما ببخشد،»
خانم با صدای گرفته گفت:
«همان شبیکه حال حاجی بهم خورد، رفتند امام جمعه را سر بالینش آوردند و حاجی در حضور همهٔ آقایان شما را وکیل و وصی خودش معرفی کرد، لاید شما حاجی را از پیش میشناختید؟»
«ما پنج سالی پیش در سفر کازرون با هم آشنا شدیم.»
«حاجی خدابیامرز همیشه میگفت اگر یکنفر مرد هست فلانی است.
«خانم، من آزادی خودم را از همهچیز بیشتر دوست دارم، اما حالا که زیر دین مرده رفتهام، بهمین تیغهٔ آفتاب قسم اگر نمردم بهمهٔ این کلمبسرها نشان میدهم.»
بعد همینطور که سرش را برگردانید، از لای پردهٔ دیگر دختری را با چهرهٔ برافروخته و چشمهای گیرندهٔ سیاه دید، یک دقیقه نکشید که در چشمهای یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود؟
شاید، ولی در هر صورت چشمهای گیرندهٔ او کار خودش را کرد و حال داشآکل را دگرگون نمود، او سر را پائین انداخت و سرخ شد.
این دختر مرجان، دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناس شهر و قیم خودشان را ببیند.
داشآکل از روز بعد مشغول رسیدگی بکارهای حاجی شد، با یکنفر سمسار خبره، دو نفر داش محل و یکنفر منشی همهٔ چیزها را با دقت ثبت و سیاهه برداشت. آنچه زیادی بود در انباری گذاشت. در آنرا مهروموم کرد، آنچه فروختنی بود فروخت، قبالههای املاک را داد برایش خواندند، طلبهایش را وصول کرد و بدهکاریهایش را پرداخت. همهٔ اینکارها در دو روز و دو شب روبراه شد. شب سوم داشآکل خسته و کوفته از نزدیک چهارسوی سید حاج غریب بطرف خانهاش میرفت. در راه امام قلی چلنگر باو برخورد و گفت:
«تا حالا دو شب است که کاکارستم چشمبراه شما بود. دیشب میگفت یارو خوب ما را غال گذاشت و شیخی را دید، بنظرم قولش از یادش رفته!»
داشآکل دست کشید بسبیلش و گفت:
«بی خیالش باش!»
داشآکل خوب یادش بود که سه روز پیش در قهوهخانهٔ دومیل کاکارستم برایش خط و نشان کشید، ولی از آنجائیکه حریفش را میشناخت و میدانست که کاکارستم با امامقلی ساخته تا او را از رو ببرند، اهمیتی بحرف او نداد، راه خودش را پیش گرفت و رفت. در میان راه همهٔ هوش و حواسش متوجه مرجان بود، هرچه میخواست صورت او را از جلو چشمش دور بکند بیشتر و سختتر در نظرش مجسم میشد.
داشآکل مردی سیوپنجساله، تنومند ولی بدسیما بود. هرکس دفعهٔ اول او را میدید قیافهاش توی ذوق میزد، اما اگر یک مجلس پای صحبت او مینشستند یا حکایتهایی که از دورهٔ زندگی او ورد زبانها بود میشنیدند، آدم را شیفتهٔ او میکرد. هرگاه زخمهای چپاندرراست قمه که بصورت او خورده بود ندیده میگرفتند، داشآکل قیافه نجیب و گیرندهای داشت: چشمهای میشی، ابروهای سیاه پرپشت، گونههای فراخ، بینی باریک با ریش و سبیل سیاه. ولی زخمها کار او را خراب کرده بود، روی گونهها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بعد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق میزد و از همه بدتر یکی از آنها کنار چشم چپش را پائین کشیده بود.
پدر او یکی از ملاکین بزرگ فارس بود و زمانیکه مـرد همهٔ دارائی او به پسر یکییکدانهاش رسید. ولی داشآکل پشت گوش فراخ و گشادباز بود، به پول و مال دنیا ارزشی نمیگذاشت. زندگیش را بمردانگی و آزادی و بخشش و بزرگمنشی میگذرانید. هیچ دلبستگی دیگری در زندگانیش نداشت و همهٔ دارائی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش میکرد، یا عرق دوآتشه مینوشید و سر چهارراهها نعره میکشید و یا در مجالس بزم با یکدسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف میکرد.
همهٔ معایب و محاسن او تا همین اندازه محدود میشد، ولی چیزیکه شگفتآور بنظر میآمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود. چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود. اما از روزیکه وکیل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را دید، در زندگیش تغییر کلی رخ داد، از یکطرف خودش را زیر دین مرده میدانست و زیر بار مسئولیت رفته بود، از طرف دیگر دلباختهٔ مرجان شده بود. ولی این مسئولیت بیش از هرچیز او را در فشار گذاشته بود ـ کسی که توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالیگری مقداری از دارائی خودش را آتش زده بود، هر روز از صبح زود که بلند میشد بفکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند. زن و بچههای او را در خانهٔ کوچکتر برد، خانهٔ شخصی آنها را کرایه داد، برای بچههایش معلمسرخانه آورد، دارائی او را بجریان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی بعلاقه و املاک حاجی بود.
ازین به بعد داشآکل از شبگردی و قرق کردن چهارسو کناره گرفت. دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد. ولی همهٔ داشها و لاتها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو بدستشان افتاده برای داشآکل لغز میخواندند و حرف او نقل مجالس و قهوهخانهها شده بود. در قهوهخانه پاچنار اغلب توی کوک داشآکل میرفتند و گفته میشد:
«داشآکل را میگویی؟ دهنش میچاد، سگ کی باشد؟ یارو خوب دک شد، در خانهٔ حاجی موسموس میکند. گویا چیزی میماسد، دیگر دم محلهٔ سردزک که میرسد دمش را تو پاش میگیرد و رد میشود.»
کاکارستم با عقدهای که در دل داشت با لکنت زبانش میگفت:
«سر پیری و معرکهگیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیکش را غلاف کرد! خاک تو چشم مردم پاشید، کترهای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همهٔ املاکش را بالا کشید. خدا بخت بدهد.»
دیگر حنای داشآکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمیکردند. هرجا که وارد میشد درگوشی با هم پچوپچ میکردند و او را دست میانداختند. داشآکل از گوشهوکنار این حرفها را میشنید ولی بروی خودش نمیآورد و اهمیتی هم نمیداد، چون عشق مرجان بطوری در رگوپی او ریشه دوانیده بود که فکر و ذکری جز او نداشت.
شبها از زور پریشانی عرق مینوشید و برای سرگرمی خودش یک طوطی خریده بود. جلو قفس مینشست و با طوطی درددل میکرد. اگر داشآکل خواستگاری مرجان را میکرد البته مادرش مرجان را بروی دست باو میداد. ولی از طرف دیگر او نمیخواست که پایبند زن و بچه بشود، میخواست آزاد باشد، همانطوریکه بار آمده بود. بعلاوه پیش خودش گمان میکرد هرگاه دختری که باو سپرده شده بزنی بگیرد، نمکبحرامی خواهد بود، از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آینه نگاه میکرد، جای جوشخوردهٔ زخمهای قمه، گوشهٔ چشم پائین کشیده خودش را برانداز میکرد، و با آهنگ خراشیدهای بلندبلند میگفت:
«شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند... نه، از مردانگی دور است... او چهارده سال دارد و من چهل سالم است... اما چه بکنم؟ این عشق مرا میکشد... مرجان.... تو مرا کشتی.... به که بگویم؟ مرجان.... عشق تو مرا کشت...!»
اشک در چشمهایش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق مینوشید. آنوقت با سردرد همینطور که نشسته بود خوابش میبرد.
ولی نصفشب، آنوقتیکه شهر شیراز با کوچههای برپیچوخم، باغهای دلگشا و شرابهای ارغوانبش بخواب میرفت، آنوقتیکه ستارهها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون بهم چشمک میزدند، آنوقتیکه مرجان با گونههای گلگونش در رختخواب آهسته نفس میکشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش میگذشت، همانوقت بود که داشآکل حقیقی، داشآکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رودربایستی از توی قشری که آدابورسوم جامعه بدور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی باو تلقین شده بود، بیرون میآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش میکشید ، تپش آهسته قلب، لبهای آتشین و تن نرمش را حس میکرد و از روی گونههایش بوسه میزد. ولی هنگامی که از خواب میپرید، بخودش دشنام میداد، به زندگی نفرین میفرستاد و مانند دیوانهها در اطاق بدور خودش میگشت، زیر لب با خودش حرف میزد و باقی روز را هم برای اینکه فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی بکارهای حاجی میگذرانید.
هفت سال بهمین منوال گذشت، داشآکل از پرستاری و جانفشانی درباره زن و بچهٔ حاجی ذرهای فروگذار نکرد. اگر یکی از بچههای حاجی ناخوش میشد شب و روز مانند یک مادر دلسوز بپای او شبزندهداری میکرد، و به آنها دلبستگی پیدا کرده بود، ولی علاقهٔ او به مرجان چیز دیگری بود و شاید همان عشق مرجان بود که او را تا این اندازه آرام و دستآموز کرده بود. درین مدت همهٔ بچههای حاجی صمد از آب و گل درآمده بودند.
ولی، آنچه که نباید بشود شد و پیشآمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پیدا شد، آنهم چه شوهری که هم پیرتر و هم بدگلتر از داشآکل بود. ازین واقعه خم به ابروی داش آکل نیامد، بلکه برعکس با نهایت خونسردی مشغول تهیۀ جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن شایانی آماده کرد. زن و بچهٔ حاجی را دوباره به خانهٔ شخصی خودشان برد و اطاق بزرگ ارسیدار را برای پذیرائی مهمانهای مردانه معین کرد، همهٔ کلهگندهها، تاجرها و بزرگان شهر شیراز درین جشن دعوت داشتند.
ساعت پنج بعدازظهر آنروز، وقتیکه مهمانها گوشتاگوش دور اطاق روی قالیها و قالیچههای گرانبها نشسته بودند و خوانچههای شیرینی و میوه جلو آنها چیده شده بود، داشآکل با همان سر و وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنهنخواب شانهکرده، ارخلق راهراه، شببند قداره، شال جوزهگره، شلوار دبیت مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسولهٔ نونوار وارد شد. سه نفر هم با دفتر و دستک دنبال او وارد شدند. همهٔ مهمانها بسرتاپای او خیره شدند داشآکل با قدمهای بلند جلو امام جمعه رفت، ایستاد و گفت:
«آقای امام، حاجی خدابیامرز وصیت کرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت. پسر ازهمهکوچکترش که پنجساله بود حالا دوازده سال دارد. اینهم حسابوکتاب دارائی حاجی است. (اشاره کرد به سه نفری که دنبال او بودند.) تا به امروز هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جیب خودم دادهام. حالا دیگر ما به سی خودمان، آنها هم به سی خودشان!»
تا اینجا که رسید بغض بیخ گلویش را گرفت. سپس بدون اینکه دیگر چیزی بیفزاید یا منتظر جواب بشود، سرش را زیر انداخت و با چشم های اشکآلود از در بیرون رفت. در کوچه نفس راحتی کشید، حس کرد که آزاد شده و بار مسئولیت از روی دوشش برداشته شده، ولی دل او شکسته و مجروح بود. گامهای بلند و لاابالی برمیداشت، همینطور که میگذشت خانهٔ ملا اسحق عرقکش جهود را شناخت، بیدرنگ از پلههای نمکشیدهٔ آجری آن داخل حیاط کهنه و دود زدهای شد که دورتادورش اطاقهای کوچک کثیف با پنجرههای سوراخسوراخ مثل لانهٔ زنبور داشت و روی آب حوض خزهٔ سبز بسته بود. بوی ترشیده، بوی پرک و سردابههای کهنه در هوا پراکنده بود. ملا اسحق لاغر با شبکلاه چرک و ریش بزی و چشمهای طماع جلو آمد، خندهٔ ساختگی کرد.
داشآکل بحالت پکر گفت:
«جون جفت سبیلهایت یک بتر خوبش را بده گلویمان را نازه بکنیم.»
ملا اسحق سرش را تکان داد، از پلکان زیرزمین پائین رفت و پس از چند دقیقه با یک بتری بالا آمد. داش آکل بتری را از دست او گرفت، گردن آنرا به جرز دیوار زد سرش پرید، آنوقت تا نصف آن را سر کشید، اشک در چشمهایش جمع شد، جلو سرفهاش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاک کرد. پسر ملا اسحق که بچهٔ زردنبوی کثیفی بود، با شکم بالاآمده و دهن باز و مفی که روی لبش آویزان بود، به داشآکل نگاه میکرد، داشآکل انگشتش را زد در نمکدانی که در طاقچهٔ حیاط بود و در دهنش گذاشت.
ملا اسحق جلو آمد، روی دوش داشآکل زد و سرزبانی گفت:
«مزهٔ لوطی خاک است!»
بعد دست کرد زیر پارچهٔ لباس او و گفت:
«این چیه که پوشیدی؟ این ارخلق حالا ورافتاده. هر وقت نخواستی من خوب میخرم.»
داشآکل لبخند افسردهای زد، از جیبش پولی درآورد، کف دست او گذاشت و از خانه بیرون آمد. تنگ غروب بود. تنش گرم و فکرش پریشان بود و سرش درد میکرد. کوچهها هنوز در اثر باران بعدازظهر نمناک و بوی کاهگل و بهارنارنج در هوا پیچیده بود، صورت مرجان، گونههای سرخ، چشمهای سیاه و مژههای بلند با چتر زلف که روی پیشانی او ریخته بود محو و مرموز جلو چشم داشآکل مجسم شده بود. زندگی گذشتهٔ خود را بیاد آورد، یادگارهای پیشین از جلو او یکبیک رد میشدند. گردشهایی که با دوستانش سر قبر سعدی و باباکوهی کرده بود بیاد آورد، گاهی لبخند میزد، زمانی اخم میکرد. ولی چیزی که برایش مسلم بود اینکه از خانهٔ خودش میترسید، آن وضعیت برایش تحملناپذیر بود، مثل این بود که دلش کنده شده بود، میخواست برود و دور بشود. فکر کرد باز هم امشب عرق بخورد و با طوطی درددل بکند! سرتاسر زندگی برایش کوچک و پوچ و بیمعنی شده بود. درین ضمن شعری بیادش افتاد، از روی بیحوصلگی زمزمه کرد:
«به شبنشینی زندانیان برم حسرت،
- که نقل مجلسشان دانههای زنجیر است»
آهنگ دیگری بیاد آورد، کمی بلندتر خواند:
«دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری،
- که نبود چارهٔ دیوانه جز زنجیر تدبیری!»
این شعر را با لحن ناامیدی و غموغصه خواند، اما مثل اینکه حوصلهاش سر رفت، یا فکرش جای دیگر بود خاموش شد.
هوا تاریک شده بود که داشآکل دم محله سردزک رسید. اینجا همان میدانگاهی بود که پیشتر وقتی دلودماغ داشت آنجا را قرق میکرد و هیچکس جرأت نمیکرد جلو بیاید. بدون اراده رفت روی سکوی سنگی جلو در خانهای نشست، چپقش را درآورد چاق کرد، آهسته میکشید. بنظرش آمد که اینجا نسبت به پیش خرابتر شده، مردم بچشم او عوض شده بودند، همانطوریکه خود او شکسته و عوض شده بود چشمش سیاهی میرفت، سرش درد میکرد، ناگهان سایهٔ تاریکی نمایان شد که از دور بسوی او میآمد و همینکه نزدیک شد گفت:
«لو لو لوطی لوطی را شه شب تار میشناسه.»
داشآکل کاکارستم را شناخت، بلند شد، دستش را بکمرش زد، تف برمین انداخت و گفت:
«اروای بابای بیغیرتت، تو گمان کردی که خیلی لوطی هستی، اما تو بمیری روی زمین سفت نشاشیدی!»
کاکارستم خندهٔ تمسخرآمیز کرد، جلو آمد و گفت:
«خ خ خیلی وقته دیگ دیگه این این طرفها په په پیدات نیست!.. اام شب خا خانهٔ حاجی ع ع عقدکنان است، مگ تو تو را راه نه نه...»
داشآکل حرفش را برید:
«خدا ترا شناخت که نصف زبانت داد، آن نصف دیگرش را هم من امشب میگیرم.»
دست برد قمهٔ خود را از غلاف بیرون کشید. کاکارستم هم مثل رستم در حمام قمهاش را بدست گرفت. داشآکل سر قمهاش را بزمین کوبید، دست بسینه ایستاد و گفت:
«حـالا یک لوطی میخواهم که این قمه را از زمین بیرون بیاورد!»
کاکارستم ناگهان باو حمله کرد، ولی داشآکل چنان به مچ دست او زد که قمه از دستش پرید. از صدای آنها دستهای گذرنده به تماشا ایستادند؛ ولی کسی جرأت پیش آمدن یا میانجیگری را نداشت.
داشآکل با لبخند گفت:
«برو، برو بردار، اما بشرط اینکه این دفعه غرستر نگهداری، چون امشب میخواهم خردهحسابهایمان را پاک بکنم!»
کاکارستم با مشتهای گرهکرده جلو آمد، و هر دو بهم گلاویز شدند. تا نیمساعت روی زمین میغلطیدند؛ عرق از سر و رویشان میریخت، ولی پیروزی نصیب هیچکدام نمیشد. در میان کشمکش سر داشآکل بهسختی روی سنگفرش خورد، نزدیک بود که از حال برود. کاکا رستم هم اگرچه بقصد جان میزد ولی تاب مقاومتش تمام شده بود. اما در همینوقت چشمش به قمهٔ داشآکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود، با همهٔ زور و توانائی خودش آنرا از زمین بیرون کشید و به پهلوی داشآکل فرو برد. چنان فرو کرد که دستهای هر دوشان از کار افتاد.
تماشاچیان جلو دویدند و داشآکل را بدشواری از زمین بلند کردند، چکههای خون از پهلویش بزمین میریخت. دستش را روی زخم گذاشت، چند قدم خودش را از کنار دیوار کشانید، دوباره بزمین خورد، بعد او را برداشته، روی دست به خانهاش بردند.
فردا صبح همینکه خبر زخم خوردن داشآکل به خانهٔ حاجی صمد رسید؛ ولیخان پسر بزرگش به احوالپرسی او رفت. سر بالین داش آکل که رسید دید او با رنگ پریده در رختخواب افتاده، کف خونین از دهنش بیرون آمده و چشمهایش تار شده، بدشواری نفس میکشید. داشآکل مثل اینکه در حالت اغما او را شناخت، با صدای نیمگرفتهٔ لرزان گفت: «در دنیا... همین طوطی... داشتم... جان شما... جان طوطی... او را بسپرید...به...»
دوباره خاموش شد؛ ولیخان دستمال ابریشمی را درآورد، اشک چشمش را پاک کرد. داشآکل از حال رفت و یکساعت بعد مرد.
همهٔ اهل شیراز برایش گریه کردند.
ولیخان قفس طوطی را برداشت و بخانه برد.
عصر همانروز بود؛ مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته بود و به رنگآمیزی پر و بال، نوک برگشته و چشمهای گرد بیحالت طوطی خیره شده بود. ناگاه طوطی با لحن داشی - با لحن خراشیدهای گفت:
«مرجان... مرجان... تو مرا کشتی... به که بگویم.... مرجان... عشق تو... مرا کشت.»
اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد.