سه قطره خون (۱۳۳۳ خورشیدی) از صادق هدایت
گرداب


 

گرداب

همایون با خودش زیر لب میگفت:

«آیا راست است؟.. آیا ممکن است؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه‌عبدالعظیم مابین هزاران مردهٔ دیگر، میان خاک سرد نمناک خوابیده ... کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را میبیند و نه آخر پائیز را و نه روزهای خفهٔ غمگین مانند امروز را ... آیا روشنائی چشم او و آهنگ صدایش بکلی خاموش شد! ... او که آنقدر خندان بود و حرف‌های بامزه میزد...»

هوا ابر بود، بخار کمرنگی روی شیشه‌های پنجره را گرفته و از پشت آن شیروانی خانهٔ همسایه دیده میشد که یک ورقه برف رویش نشسته بود. برفپاره‌ها آهسته و مرتب در هوا میچرخیدند و روی لبهٔ شیروانی فرود میآمدند. از دودکش روی شیروانی دود سیاه رنگی بیرون میآمد که جلو آسمان خاکستری پیچ‌وخم میخورد و کم‌کم ناپدید میگردید.

همایون با زن جوان، دختر کوچکش هما در اطلاق سردستی خودشان جلو بخاری نشسته بودند. ولی بر خلاف معمول که روز جمعه در این اطاق خنده و شادی فرمانروائی داشت، امروز همهٔ آنها افسرده و خاموش بودند. حتی دختر کوچکشان که آنقدر مجلس‌گرمی میکرد، امروز عروسک گچی خود را با صورت شکسته پهلویش گذاشته، مات و پکر به بیرون نگاه میکرد. مثل اینکه او هم پی برده بود که نقصی در بین است و آن نقص عمو جان بهرام بود که بعادت همیشه نیامده بود. و نیز حس میکرد که افسردگی پدر و مادرش برای خاطر اوست: لباس سیاه، چشم‌های سرخ بی‌خوابی‌کشیده و دود سیگار که در هوا موج میزد همهٔ اینها فکر او را تائید میکرد.

همایون خیره به آتش بخاری نگاه میکرد، ولی فکرش جای دیگر بود. بدون اراده یاد روزهای زمستان مدرسه افتاده بود، وقتیکه مثل امروز یک وجب برف روی زمین می‌نشست، زنک تنفس را که میزدند او و بهرام بدیگران فرصت نمیدادند - بازی آنها در این وقت همیشه یکجور بود: یک گلوله برف را روی زمین میغلتانیدند تا اینکه تودهٔ بزرگی میشد، بعد، بچه‌ها دو دسته میشدند، آنرا سنگر میکردند و گلولهٔ برفبازی شروع میشد. بدون اینکه احساس سرما بکنند با دستهای سرخ‌شده که از شدت سرما میسوخت بیکدیگر گلوله پرتاب میکردند. یکروز که مشغول همین بازی بودند، او یک چنگه برف آبدار را بهم فشرد و به بهرام پرت کرد که پیشانی او را زخم کرد؛ خان ناظم آمد و چند تا ترکهٔ محکم بکف دست او زد و شاید مقدمهٔ دوستی او با بهرام از همانجا شروع شد و تا همین اواخر هروقت داغ زخم پیشانی او را میدید یاد کف دستیها میافتاد. در این مدت هژده سال باندازه‌ای روح و فکر آنها بهم نزدیک شده بود که نه تنها افکار و احساسات خیلی محرمانهٔ خودشان را بیکدیگر میگفتند، بلکه خیلی از افکار نهانی یکدیگر را نگفته درک میکردند.

تقریباً هر دو آنها یک فکر، یک سلیقه و یک اخلاق داشتند. تاکنون کمترین اختلاف‌نظر یا کوچکترین کدورت مابین آنها رخ نداده بود. تا اینکه پریروز صبح بود در اداره به همایون تلفن زدند که بهرام‌میرزا خودش را کشته. همایون همان ساعت درشکه گرفت و بتاخت سر بالین او رفت، پارچهٔ سفیدی که روی صورتش انداخته بودند و خون از پشت آن نشد کرده بود آهسته پس زد. مژه‌های خونالود، مغز سر او که روی بالش ریخته بود، لکه‌های خون روی قالیچه، ناله و بیتابی خویشانش مانند صاعقه در او تأثیر کرد. بعد تا نزدیک غروب که او را بخاک سپردند پابپای تابوت همراهی کرد. یکدسته گل فرستاد آوردند، روی قبر او گذاشت و پس از آخرین خدانگهداری با دل پری بخانه برگشت. ـ ولی از آنروز تاکنون دقیقه‌ای آرام نداشت. خواب به چشمش نیامده بود و روی شقیقه‌هایش موی سفید پیدا شده بود. یک بسته سیگار روبرویش بود و پی‌درپی از آن میکشید.

اولین بار بود که همایون در مسئله مرگ غور و تفکر میکرد، ولی فکرش بجائی نمیرسید. هیچ عقیده و فرضی نمیتوانست او را قانع بکند.

بکلی مبهوت مانده بود و هیچ تکلیف خودش را نمیدانست و گاهی حالت دیوانگی باو دست میداد، هرچه کوشش میکرد نمیتوانست فراموش بکند، دوستی آنها در توی مدرسه شروع شده بود و زندگی آنها تقریباً بهم آمیخته بود. در غم و شادی یکدیگر شریک بودند و هر لحظه که برمیگشت و عکس بهرام را نگاه میکرد تمام یادگارهای گذشتهٔ او جلوش زنده میشد و او را میدید: با سبیلهای بور، چشمهای زاغ که از هم فاصله داشت، دهن کوچک، چانهٔ باریک، خندهٔ بلند و سینه صاف کردن او، همه جلو چشمش بود. نمیتوانست باور بکند که او مرده، آنهم آنقدر ناگهانی..! چه جانفشانیها که بهرام دربارهٔ او نکرد، در مدت سه سال که بمأموریت رفته بود و بهرام سرپرستی خانهٔ او را میکرد بقول بدری زنش «نگذاشت آب تو دل اهل خانه تکان بخورد.»

اکنون همایون بار زندگی را حس میکرد و افسوس روزهای گذشته را میخورد که آنقدر خودمانی در همین اطاق دور هم گرد میآمدند، تخته نرد بازی میکردند و ساعتها میگذشت بدون آنکه گذشتن آنرا حس بکنند. ولی چیزیکه بیشتر از همه او را شکنجه مینمود این فکر بود: «بااینکه آنها آنقدر یکدل و یکرنگ بودند و هیچ‌چیز را از یکدیگر پنهان نمیکردند، چطور شد که بهرام ازین تصمیم خودکشی با او مشورت نکرد؟ چه علتی داشته؟ دیوانه شده یا سر خانوادگی در میان بوده؟» «همین را پی‌درپی از خودش میپرسید. آخر مثل اینکه فکری بنظرش رسید. زنش بدری پناهنده شد و از او پرسید:

«تو چه حدس میزنی، هیچ میدانی چرا بهرام این کار را کرد؟»

بدری که ظاهراً سرگرم خامه‌دوزی بود سرش را بلند کرد و مثل اینکه منتظر این پرسش نبود با بی‌میلی گفت:

«من چرا بدانم، مگر بتو نگفته بود؟»

«نه... آخر پرسیدم.... منهم از همین متعجبم... از سفر که برگشتم حس کردم تغییر کرده. ولی چیزی بمن نگفت. گمان کردم این گرفتگی او برای کارهای اداری است.... چون کار اداره روح او را پژمرده میکرد، بارها بمن گفته... اما او هیچ مطلبی را از من نمیپوشید.»

«خدا بیامرزدش! چقدر سرزنده و دل بنشاط بود، از او اینکار بعید بود.»

«نه، ظاهراً اینطور مینمود:. گاهی خیلی عوض میشد. خیلی... وقتیکه تنها بود... یکروز وارد اطاقش که شدم او را نشناختم، سرش را میان دستهایش گرفته بود فکر میکرد. همینکه دید من یکه خوردم، برای اینکه مغلطه بکند خندید و از همان شوخیها کرد. بازیگر خوبی بود.!»

«شاید چیزی داشته که اگر بتو میگفت میترسید غمگین بشوی. ملاحظه‌ات را کرده. آخر هرچه باشد تو زن و بچه داری، باید بفکر زندگی باشی، اما او....»

سرش را با حالت پرمعنی تکان داد، مثل اینکه خودکشی او اهمیتی نداشته. دوباره خاموشی آنها را بفکر وادار کرد. ولی همایون حس کرد که حرفهای زنش ساختگی و محض مصلحت روزگار است. همین زن که هشت سال پیش او را میپرستید، که آنقدر افکار لطیف راجع بعشق داشت! درین ساعت مانند اینکه پرده‌ای از جلو چشمش افتاد، این دلداری زنش در مقابل یادگارهای بهرام او را متنفر کرد. از زنش بیزار شد که حالا مادی، عقل‌رس، جاافتاده و بفکر مال و زندگی دنیا بود و نمیخواست غم و غصه بخودش راه بدهد. و دلیلی که میآورد این بود که بهرام زن و بچه نداشته! چه فکر پستی، چون او خودش را از این لذت عمومی محروم کرده مردنش افسوسی ندارد. آیا ارزش بچهٔ او در دنیا بیش از رفیقش است؟ هرگز! آیا بهرام قابل‌افسوس نبود؟ آیا در دنیا کسی را مانند او پیدا خواهد کرد؟....

او باید بمیرد و این سید خانم هفهفوی نودساله باید زنده باشد، که امروز توی برف و سرما از پاچنار عصازنان آمده بود، سراغ خانه بهرام را میگرفت تا برود از حلوای مرده بخورد. این مصلحت خداست، بنظر زنش طبیعی است و زن او بدری هم یکروز بشکل همین سید خانم در میآید. از حالا هم بدون بزک ریختش خیلی عوض شده، حالت چشمها و صدایش تغییر کرده. صبح زود باداره میرود، هنوز او خواب است. پای چشمهایش چین خورده و تازگی خودش را از دست داده. لابد زنش هم همین احساس را نسبت باو میکند، که میداند؟ آیا خود او هم تغییر نکرده، آیا همان همایون مهربان، فرمانبردار و خوشگل سابق است؟ آیا زنش را فریب نداده؟ اما چرا این افکار برای او پیدا شده بود؟ آیا در اثر بیخوابی بود و یا از یادبود دردناک دوستش؟

درین وقت در باز شد و خدمتگاری که گوشهٔ چادر را بدندانش گرفته بود کاغذ بزرگ لاک‌زده‌ای آورد بدست همایون داد و رفت.

همایون خط کوتاه و بریده‌بریدهٔ بهرام را روی پاکت شناخت. با شتاب سر آنرا باز کرد، کاغذی از میان آن بیرون آورد و خواند:

«الان که یکساعت و نیم از شب گذشته بتاریخ ۱۳ مهر ۳۱۱ این‌جانب بهرام‌میرزای ارژن‌پور از روی رضا و رغبت همهٔ دارائی خودم را به هما خانم ماه‌آفرید بخشیدم - بهرام ارژن‌پور.»

همایون با تعجب دوباره آنرا خواند و بحالت بهت‌زده کاغذ از دستش افتاد.

بدری که زیرچشمی متوجه او بود پرسید:

«کاغذ کی بود؟»

«بهرام.»

«چه نوشته؟»

«میدانی همه دارائی خودش را به هما بخشیده....»

«چه مرد نازنینی!» این اظهارتعجب مخلوط با ملاطفت همایون را بیشتر از زنش متنفر کرد. ولی نگاه او بدون اراده روی عکس بهرام قرار گرفت. سپس برگشته به هما نگاه کرد. ناگهان چیزی بنظرش رسید که بی اختیار لرزید. مانند اینکه پردهٔ دیگری از جلو چشمش افتاد: دخترش هما بدون کم و زیاد شبیه بهرام بود، نه باو رفته بود و نه بمادرش. چشم هیچ‌کدام از آنها زاغ نبود، دهن کوچک، چانهٔ باریک، درست همهٔ اسباب صورت او مانند بهرام بود. اکنون همایون پی برد که چرا بهرام آنقدر هما را دوست داشت و حالا هم بعد از مرگش دارائی خود را باو بخشید! آیا این بچه‌ای که آنقدر دوست داشت نتیجهٔ روابط محرمانهٔ بهرام با زنش بود؟ آنهم رفیقی که با او جان در یک قالب بود و آنقدر اطمینان داشتند؟ زنش سالها با او راه داشته بی‌آنکه او بداند و در تمام این مدت او را گول زده مسخره کرده و حالا هم این وصیت‌نامه، این دشنام پس از مرگ را برایش فرستاده، نه، او نمیتوانست همهٔ اینها را بخودش هموار بکند. این افکار مانند برق از جلوش گذشت، سرش درد گرفت، گونه‌هایش سرخ شد، نگاه شررباری ببدری انداخت و گفت:

«تو چه میگوئی، هان، چرا بهرام اینکار را کرده. مگر خواهر و برادر نداشت؟»

«از بسکه دور از حالا این بچه را دوست داشت. بندر گز که بودی هما سرخک گرفت، ده شبانروز این مرد پای بالین این بچه پرستاری میکرد. خدا بیامرزدش!»

همایون خشمناک گفت:

«نه باین سادگی هم نیست...»

«چطور باین سادگی نیست؟ همه که مثل تو بیعلاقه نیستند که سه سال زن و بچه‌ات را بیندازی بروی. وقتی هم که برمیگردی دست از پا درازتر، یک جوراب هم برایم نیاوردی. خواستن دل دادن است. خواستن بچهٔ تو یعنی خواستن تو وگرنه عاشق هما که نشده بود. وانگهی مگر نمیدیدی این بچه را از تخم چشمش بیشتر دوست داشت...»

«نه، بمن راستش را نمیگوئی.»

«میخواهی که چه بگویم؟ من نمیفهمم...»

«خودت را بنفهمی میزنی.»

«یعنی که چه؟... یکی دیگر خودش را کشته، یکی دیگر مال خودش را بخشیده، من باید حساب‌کتاب پس بدهم؟»

«همینقدر میدانم که تو هم باید بدانی!»

«میدانی چیست، من گوشه‌کنایه سرم نمیشود. برو خودت را معالجه کن، حواست پرت است، از جان من چه میخواهی؟»

«بخیالت من نمیدانم؟»

«پس چرا از من میپرسی؟»

همایون با بیصبری فریاد زد:

«بس است. بس است. مرا مسخره کردی!»

سپس وصیت‌نامهٔ بهرام را برداشته گنجله کرد و در بخاری انداخت که گر زد و خاکستر شد.

بدری پارچهٔ بنفشی که در دست داشت پرت کرد، بلند شد و گفت.

«مثلا بمن لجبازی کردی؟ به بچهٔ خودت هم روا نداری؟»

همایون هم بلند شد، بمیز تکیه داد و با لحن تمسخرآمیز گفت:

«بچهٔ من.... بچهٔ من.. پس چرا شکل بهرام است؟»

با آرنجش زد به قاب خاتم که عکس بهرام در آن بود و بزمین افتاد.

بچه که تاکنون بغض کرده بود، بگریه افتاد. بدری با رنگ پریده و آهنگ تهدیدآمیز گفت:

«مقصود تو چیست؟ چه میخواهی بگوئی،»

«میخواهم بگویم که هشت سال است مرا گول زدی. هسخره کردی. هشت سال است که تف سر بالا بودی نه زن...!»

«به من...؟ به دخترم؟»

همایون با خندهٔ عصبانی قاب عکس را نشان داد و نفس‌زنان گفت:

«آره، دختر تو... دختر تو... بردار ببین. میخواهم بگویم که حالا چشمم باز شد، فهمیدم چرا بخشش کرده، پدر مهربانی بوده. اما تو بقولی خودت هشت سال است که....»

«که توی خانهٔ تو بودم. که همه‌جور ذلت کشیدم، که با فلاکت تو ساختم، که سه سال نبودی خانه‌ات را نگهداشتم، بعد هم خبرش را برایم آوردند که در بندر گز عاشق یک زنیکه شلختهٔ روسی شده بودی، حالا این مزد دستم است، نمیتوانی بهانه‌ای بگیری، میگوئی بچه‌ام شکل بهرام است. ولی من دیگر حاضر نیستم... دیگر یکدقیقه توی این خانه بند نمیشوم. بیا جانم... بیا برویم.»

هما بحالت وحشت‌زده و رنگ‌پریده میلرزید. و این کشمکش عجیب و بی‌سابقه میان پدر و مادرش را نگاه میکرد. گریه‌کنان دامن مادرش را گرفت و هر دو طرف در رفتند. بدری دم در دسته‌کلیدی را از جیبش درآورد و بسختی پرتاب کرد که جلو پای همایون غلطید.

صدای گریهٔ هما و صدای پا در دالان دور شد، ده دقیقه بعد صدای چرخ درشکه شنیده شد که میان برف و سرما آنها را برد. همایون مات و منگ بسر جای خودش ایستاده بود. میترسید که سرش را بلند بکند، نمیخواست باور کند که این پیش‌آمدها راست است. از خودش میپرسید، شاید دیوانه شده و یا خواب ترسناکی می‌بیند، ولی چیزیکه آشکار بود ازین ببعد این خانه و زندگی برایش تحمل‌ناپذیر بود و دیگر نمیتوانست دخترش هما را که آنقدر دوست داشت به بیند. نمیتوانست او را ببوسد و نوازش بکند. یادگار گذشتهٔ رفیقش چرکین شده بود. از همه بدتر زنش هشت سال پنهانی او با یگانه دوستش راه داشته و کانون خانوادگی او را آلوده کرده بود. همهٔ اینها در خفای او، بدون اینکه بداند! همه بازیگرهای زبردستی بوده‌اند. تنها او گول خورده و بریشش خندیده‌اند. از سرتاسر زندگیش بیزار شد، از همه‌چیز و همه‌کس سرخورده بود. خودش را بی اندازه تنها و بیگانه حس کرد. راه دیگری نداشت مگر اینکه در یکی از شهرهای دور یا یکی از بندرهای جنوب بمأموریت برود و باقی زندگیش را در آنجا بسر ببرد و یا اینکه خودش را سربنیست بکند. برود جائی که هیچ‌کس را نبیند. صدای کسی را نشنود، در یک گودال بخوابد و دیگر بیدار نشود. چون برای نخستین بار حس کرد که میان او و همهٔ کسانیکه دور او بودند گرداب ترسناکی وجود داشته که تاکنون بآن پی نبرده بود.

سیگاری آتش زد، چند قدم بدرازی اطاق راه رفت، دوباره بمیز تکیه داد. از پشت شیشه پنجره تکه‌های برف مرتب آهسته و بی‌اعتنا مانند این بود که بآهنگ موسیقی مرموزی در هوا میرقصیدند و روی لبهٔ شیروانی فرود میآمدند. بی‌اختیار یاد روزهای خوش و گوارائی افتاد که با پدر و مادرش به ده خودشان در عراق میرفتند. روزها را تنها لای سبزه‌ها زیر سایهٔ درخت میخوابید، همانجا که شیرعلی چپقش را چاق میکرد، و روی چرخ خرمن مینشست و دخترش که چادر سرخ داشت ساعتهای دراز آنجا انتظار پدرش را میکشید. چرخ خرمن با صدای سوزناکش خوشه‌های طلائی گندم را خرد میکرد. گاوها که در اثر سیخک پشتشان زخم شده بود با شاخهای بلند و پیشانی گشاده تا غروب دور خودشان میگشتند. وضع او اکنون مثل همان گاوها بود. حالا میدانست این جانوران چه حس میکردند. او هم تمام زندگی چشم بسته بدور خودش چرخیده بود مانند یابوی عصاری: مانند آن گاوها که خرمن را میکوبیدند، ساعتهای یکنواختی که در اطاق کوجک گمرک پشت میز نشسته بود و پیوسته همان کاغذها را سیاه میکرد بیاد آورد، گاهی همکارش ساعت را نگاه می کرد و خمیازه میکشید، دوباره قلم را برمیداشت و همان نمرات را روی ستون خودش مینوشت، مطابقه میکرد، جمع میزد، دفترها را زیر و رو میکرد - ولی آنوقت یک دلخوشی داشت، میدانست که هرچند چشمش، فکرش ، جوانیش و نیرویش خرده‌خرده به تحلیل میرود، اما شب که بهرام، دختر و زنش را با لبخند می‌بیند خستگی او را بیرون میآورد. ولی حالا از هر سه آنها بیزار شده بود. هر سه آنها بودند که او را باین روز انداخته بودند.

مثل اینکه تصمیم ناگهانی گرفت، رفت پشت میز تحریرش نشست. کشوی آنرا بیرون کشید، هفت‌تیر کوچکی که همیشه در سفر همراه داشت درآورد. امتحان کرد، فشنگها سر جایش بود، توی لولهٔ سرد و سیاه آنرا نگاه کرد و آنرا آهسته برد روی شقیقه‌اش گذاشت. ولی صورت خونالود بهرام بیادش افتـاد... بالاخره آنرا در جیب شلوارش جای داد.

دوباره بلند شد. در دالان پالتو و گالش خود را پوشید. چتر را هم برداشت و از در خانه بیرون رفت. کوچه خلوت بود. تکه‌های برف آهسته در هوا میچرخید. او بی‌درنگ راه افتاد، در صورتیکه نمیدانست کجا میرود. همینقدر میخواست که از خانه‌اش، از اینهمه پیش‌آمدهای ترسناک بگریزد و دور بشود.

از خیابانی سر درآورد که سرد و سفید و غم‌انگیز بود. جای چرخ درشکه میان آن تشکیل شیارهای پست و بلند داده بود. او آهسته گامهای بلند برمیداشت. اتومبیلی از پهلوی او گذشت و برفهای آبدار و گل خیابان را بسر و روی او پاشید. ایستاد لباسش را نگاه کرد که غرق گل شده بود و مثل این بود که او را تسلی داد. در بین راه برخورد بیک پسربچهٔ کبریت‌فروش. او را صدا زد. یک کبریت خرید، ولی بصورت او که نگاه کرد دید چشمهای زاغ، لب کوچک و موی بور داشت. یاد بهرام افتاد، تنش لرزید و راه خودش را در پیش گرفت. ناگهان جلوی شیشهٔ دکانی ایستاد. جلو رفت، پیشانیش را بشیشه سرد چسبانید، نزدیک بود کلاهش بیفتد. پشت شیشه اسباب‌بازی چیده بودند، آستینش را روی شیشه میمالید تا بخار آب روی آنرا پاک بکند ولی اینکار بیهوده بود. یک عروسک بزرگ با صورت سرخ و چشمهای آبی جلو او بود، لبخند میزد، مدتی مات بآن نگریست. یادش افتاد اگر این عروسک، مال هما بود چقدر او را خوشحال میکرد. صاحب مغازه در را باز کرد. او دوباره براه افتاد، از دو کوچهٔ دیگر گذشت. سر راه او مرغ‌فروشی پهلوی سبد خودش نشسته بود، روی سبد سه مرغ و یک خروس که پاهایشان بهم بسته شده بود گذاشته شده بود . پاهای سرخ آنها از سرما میلرزید. پهلوی او روی برف چکه‌های خون سرخ ریخته بود. کمی دورتر جلو هشتی خـانه‌ای پسربچهٔ کچلی نشسته بود که بازوهایش از پیراهن پاره بیرون آمده بود.

همهٔ اینها را متوجه شد، بدون اینکه محله و راهش را بشناسد، برفی که میآمد حس نمیکرد و چتر بسته ای که برداشته بود همینطور در دست داشت. در کوچهٔ خلوت دیگری رفت، روی سکوی خانه‌ای نشست، برف تندتر شده بود، چترش را باز کرد. خستگی زیادی او را فرا گرفته بود. سرش سنگینی میکرد، چشمهایش آهسته بسته شد.

صدای حرف گذرنده‌ای او را بخود آورد، بلند شد، هوا تاریک شده بود. همه گذارش روزانه را بیاد آورد. همچنین بچه کچلی که در هشتی آن خانه دیده بود و و بازویش از پیراهن پاره پیدا بود و پاهای سرخ خیس‌شدهٔ مرغها که روی سبد از سرما میلرزید، و خونیکه روی برف ریخته بود. کمی احساس گرسنگی نمود. از دکان شیرینی‌فروشی نان‌شیرینی خرید، در راه میخورد و مانند سایه در کوچه‌ها بدون اراده پرسه میزد.

وقتیکه وارد خانه شد دو از نصف‌شب گذشته بود. روی صندلی راحتی افتاد. یکساعت بعد از زور سرما بیدار شد، با لباس رفت روی تخت‌خواب، لحاف را بسرش کشید. خواب دید که در اطاقی همان بچهٔ کبریت‌فروش لباس سیاه پوشیده بود و پشت میزی که رویش یک عروسک بزرگ بود، با چشمهای آبی که لبخند میزد و جلو او سه نفر دست‌بسینه ایستاده بودند. دختر او هما وارد شد. شمعی در دست داشت. پشت سر او مردی وارد شد که روی صورتش نقاب سفید خونالود بود. جلو رفت، دست آن پسر کبریت فروش و هما را گرفت. همینکه خواست از در بیرون برود دو تا دست که هفت‌تیر بطرف او گرفته بودند از پشت پرده درآمد.

همایون هراسان با سردرد از خواب پرید.

دو هفته زندگی او بهمین ترتیب گذشت. روزها را به اداره میرفت و فقط شبها خیلی دیر برای خواب بخانه برمیگشت. گاهی عصرها نمیدانست چطور گذارش از نزدیک مدرسهٔ دخترانه‌ای میافتاد که هما در آنجا بود. وقت مرخصی آنها سر پیچ پشت دیوار پنهان میشد، میترسید مبادا مشهدی علی نوکر خانهٔ پدرزنش او را ببیند. یکی‌یکی بچه‌ها را برانداز میکرد ولی دخترش هما را مابین آنها نمیدید. تا اینکه درخواست مأموریت او قبول شد و باو پیشنهاد کردند که برود در گمرک کرمانشاه.

روز پیش از حرکت همایون همهٔ کارهایش را روبراه کرد، حتی در گاراژ اتومبیل را دید و قطع کرد و بلیط خرید. با وجود اصرار صاحب گاراژ چون چمدانهایش را نبسته بود عوض اینکه غروب همانروز برود قرار گذاشت فردا صبح بکرمانشاه حرکت بکند.

وارد خانه‌اش که شد یکسر رفت باطاق سردستی خودش که میز تحریرش آنجا بود. اطاق شوریده ریخته و پاشیده، خاکستر سرد در پیش بخاری ریخته بود. پارچهٔ بنفش خامه‌دوزی و پاکت بهرام را که وصیت‌نامچه در آن بود روی میز گذاشته بودند، پاکت را برداشت از میان پاره کرد، ولی تکه کاغذ نوشته‌ای در میان آن دید که آنروز از شدت تعجیل ملتفت آن نشده بود. بعد از آنکه تکه‌ها را روی میز بغل هم گذاشت اینطور خواند:

«لابد این کاغذ بعد از مرگم بتو خواهد رسید. میدانم که ازین تصمیم ناگهانی من تعجب خواهی کرد، چون هیچ کاری را بدون مشورت با تو نمیکردم، ولی برای اینکه سری در میان ما نباشد اقرار میکنم که من بدری زنت را دوست داشتم. چهار سال بود که با خودم میجنگیدم، آخرش غلبه کردم و دیوی که در من بیدار شده بود کشتم، برای اینکه بتو خیانت نکرده باشم. پیشکش ناقابلی به هماخانم میکنم که امیدوارم قبول بشود. -

قربان تو بهرام.»

همایون مدنی مات دور اطاق نگاه کرد. حالا دیگر او شک نداشت که هما بچهٔ خودش است. آیا میتوانست برود بدون اینکه هما را به بیند؟ کاغذ را دوباره و سه‌باره خواند، در جیبش فروکرد و از خانه بیرون رفت. سر راه در مغازهٔ اسباب‌بازی وارد شد بی‌تأمل عروسک بزرگی که صورت سرخ و چشمهای آبی داشت خرید و بسوی خانهٔ پدرزنش رفت، آنجا که رسید در زد. مشدی علی نوکرشان همایون را که دید با چشمهای اشک‌آلود گفت:

«آقا، چه خاکی بسرم شد؟ هماخانم!»

«چه شده؟»

«آقا، نمیدانید، هماخانم از دوری شما چه بی‌تابی میکرد. هر روز من میبردمش مدرسه ، روز یکشنبه بود. تا حالا پنج روز میشود که عصرش از مدرسه فرار کرد. گفته بود میروم آقاجانم را به بینم. ما آنقدر دستپاچه شدیم. مگر محمد بشما نگفت؟ به نظمیه تلفون کردیم دو بار من آمدم در خانه‌تان.»

«چه میگوئی؟ چه شده؟»

هیچ آقا، سر شب بود که او را به خانه‌مان آوردند. راه را گم کرده بود. از سوز سرما سینه‌پهلو کرد. تا آن دمیکه مرد همه‌اش شما را صدا میزد. دیروز او را بردیم شاه‌عبدالعظیم، همان پهلوی قبر بهرام‌میرزا او را بخاک سپردیم.»

همایون خیره به مشدی علی نگاه میکرد، به اینجا که رسید جعبهٔ عروسک از زیر بغلش افتاد. بعد مانند دیوانه‌ها یخهٔ پالتوش را بالا کشید و با گامهای بلند بطرف گاراژ رفت، چون دیگر از بستن چمدان منصرف شد و با اتومبیل عصر میتوانست هرچه زودتر حرکت بکند.