سه قطره خون/سه قطره خون
سه قطره خون
وعده داد من حالا بکلی معالجه شدهام و هفتهٔ دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یکسال است، در تمام این مدت هر چه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم بمن نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم هر ساعتی که قلم و کاغذ بدستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت... ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزیکه آنقدر آرزو میکردم، چیزیکه آنقدر انتظارش را داشتم..! اما چه فایده – از دیروز تا حالا هر چه فکر میکنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا که دقت میکنم مابین خطهای درهم و برهمی که روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود اینست: «سه قطره خون.»
◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆
«آسمان لاجوردی، باغچه سبز و گلهای روی تپه باز شده. نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا میآورد. ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمیتوانم کیف بکنم، همه اینها برای شاعرها و بچهها و کسانیکه تا آخر عمرشان بچه میمانند خوبست - یکسال است که اینجا هستم، شبها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این نالههای ترسناک، ابن حنجرهٔ خراشیده که جانم را به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده که انژکسیون بیکردار ..! چه روزهای دراز و ساعتهای ترسناکی که اینجا گذرانیدهام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیر زمین دور هم جمع میشویم و در زمستان کنار باغچه جلو آفتاب مینشینیم، یکسال است که میان این مردهان عجیب و غریب زندگی میکنم. هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست؛ من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم - ولی نالهها، سکوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پر از کابوس خواهد کرد.
◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆
«هنوز یکساعت دیگر مانده تا شاممان را بخوریم، از همان خوراکهای چاپی: آش ماست، شیربرنج، چلو، نان و پنیر، آنهم بقدر بخور و نمیر، - حسن همهٔ آرزویش اینست یک دیگ اشکنه را با چهار تا نان سنگک بخورد، وقت مرخصی او که برسد عوض کاغذ و قلم باید برایش دیگ اشکنه بیاورند. او هم یکی از آدمهای خوشبخت اینجاست، با آن قد کوتاه، خندهٔ احمقانه، گردن کلفت، سر طاس و دستهای کمخته بسته برای ناوهکشی آفریده شده، همهٔ ذرات تنش گواهی میدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار میزند که برای ناوهکشی آفریده شده. اگر محمدعلی آنجا سر ناهار و شام نمیایستاد حسن همهٔ ماها را بخدا رسانیده بود ولی خود محمدعلی هم مثل مردمان این دنیاست، چون اینجا را هرچه میخواهند بگویند ولی یک دنیای دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی. یک دکتر داریم که قدرتی خدا چیزی سرش نمیشود، من اگر بجای او بودم یکشب توی شام همه زهر میریختم میدادم بخورند، آنوقت صبح توی باغ میایستادم دستم را بکمرم میزدم، مردهها را که میبردند تماشا میکردم - اول که مرا اینجا آوردند همین وسواس را داشتم که مبادا بمن زهر بخورانند، دست بشام و ناهار نمیزدم تا اینکه محمدعلی از آن میچشید آنوقت میخوردم، شبها هراسان از خواب میپریدم، بخیالم که آمدهاند مرا بکشند. همهٔ اینها چقدر دور و محو شده...! همیشه همان آدمها، همان خوراکها، همان اطاق آبی که تا کمرکش آن کبود است.
«دو ماه پیش بود یک دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، رودههایش را بیرون کشیده بود با آنها بازی میکرد. میگفتند او قصاب بوده، بشکم پاره کردن عادت داشته. اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میکشید و خون بچشمش خشک شده بود. من میدانم همه اینها زیر سر ناظم است:
«مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند بدبخت خواهند شد. مثلا این صغراسلطان که در زنانه است، دوسه بار میخواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار میمالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهاردهساله میداند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بکند سکته خواهد کرد. بدتر از همه تقی خودمان است که میخواست دنیا را زیرورو بکند و با آنکه عقیدهاش اینست که زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هرچه زن است باید کشت، عاشق همین صغراسلطان شده بود.
«همهٔ اینها زیر سر ناظم خودمان است. او دست تمام دیوانهها را از پشت بسته، همیشه با آن دماغ بزرگ و چشمهای كوچك به شكل وافوریها ته باغ زیر درخت کاج قدم میزند. گاهی خم میشود پائین درخت را نگاه میکند، هرکه او را ببیند میگوید چه آدم بیآزار بیچارهای که گیر یکدسته دیوانه افتاده. اما من او را میشناسم. من میدانم آنجا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چکیده. يك قفس جلو پنجرهاش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربهها بهوای قفس بیایند و آنها را بکشد.
«دیروز بود دنبال يك گربهٔ گلباقالی کرد؛ همینکه حیوان از درخت کاج جلو پنجرهاش بالا رفت، بقراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش که بپرسند میگوید مال مرغ حق است.
«از همهٔ اینها غریبتر رفيق وهمسایهام عباس است، دو هفته نیست که او را آوردهاند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را پیغمبر و شاعر میداند. میگوید که هر کاری، بخصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است. هر کسی پیشانیش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، کارش میگیرد و اگر علامهٔ دهر باشد و پیشانی نداشته باشد بروز او میافتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم میداند. روی یک تخته کشیده بخیال خودش تار درست کرده و یک شعر هم گفته که روزی هشت بار برایم میخواند. گویا برای همین شعر او را به اینجا آوردهاند، شعر یا تصنیف غریبی گفته:
«دریغا که بار دگر شام شد،
«سراپای گیتی سیهفام شد،
«همه خلق را گاه آرام شد؛
«مگر من که رنج و غمم شد فزون.
«جهان را نباشد خوشی در مزاج،
«بجز مرگ نبود غمم را علاج،
«ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
«چکیدهاست بر خاک سه قطره خون.»
دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند، یک زن و یک مرد و یک دختر جوان بدیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است که میآیند. من آنها را دیده بودم و میشناختم، دختر جوان یکدسته گل آورده بود. آن دختر بمن میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، اصلا بهوای من آمده بود، صورت آبلهروی عباس که قشنگ نیست، اما آن زن که با دکتر حرف میزد من دیدم عباس دختر جوان را کنار کشید و ماچ کرد.
◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆
«تاکنون نه کسی بدیدن من آمده و نه برایم گل آوردهاند، یکسال است. آخرین بار سیاوش بود که بدیدنم آمد، سیاوش بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم بدارالفنون میرفتیم و با هم برمیگشتیم و درسهایمان را با هم مذاکره میکردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق میدادم. رخساره دختر عموی سیاوش هم که نامزد من بود اغلب در مجلس ما میآمد. سیاوش خیال داشت خواهر رخساره را بگیرد، اتفاقاً یکماه پیش از عقدکنانش زد و سیاوش ناخوش شد. من دوسه بار به احوالپرسیش رفتم ولی گفتند که حکیم قدغن کرده که با او حرف بزنند. هرچه اصرار کردم همین جواب را دادند. من هم پاپی نشدم.
«خوب یادم است، نزدیک امتحان بود، یک روز غروب که بخانه برگشتم، کتابهایم را با چند تا جزوهٔ مدرسه روی میز ریختم همینکه آمدم لباسم را عوض بکنم صدای خالی شدن تیر آمد. صدای آن بقدری نزدیک بود که مرا متوحش کرد، چون خانه ما پشت خندق بود و شنیده بودم که در نزدیکی ما دزد زده است. ششلول را از توی کشو میز برداشتم و آمدم، در حیاط، گوشبزنگ ایستادم، بعد از پلکان روی بام رفتم ولی چیزی بنظرم نرسید. وقتیکه برمیگشتم از آن بالا در خانهٔ سیاوش نگاه کردم، دیدم سیاوش با پیراهن و زیرشلواری میان حیاط ایستاده. من با تعجب گفتم:
«سیاوش تو هستی؟»
او مرا شناخت و گفت:
«بیا تو، کسی خانهمان نیست.»
«صدای تیر را شنیدی؟»
«انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بیا، و من هم با شتاب پائین رفتم و در خانهشان را زدم. خودش آمد در را روی من باز کرد. همین طور که سرش پائین بود و بزمین خیره نگاه میکرد پرسید:
«تو چرا بدیدن من نیامدی؟»
«من دوسه بار باحوالپرسیت آمـدم ولی گفتند که دکتر اجازه نمیدهد.»
«گمان میکنند که من ناخوشم، ولی اشتباه میکنند.»
دوباره پرسیدم:
«این صدای تیر را شنیدی؟»
«بدون اینکه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پای درخت کاج و چیزی را نشان داد. من از نزدیک نگاه کردم، سه چکه خون تازه روی زمین چکیده بود.
«بعد مرا برد در اطاق خودش، همهٔ درها را بست، روی صندلی نشستم، چراغ را روشن کرد و آمد روی صندلی مقابل من کنار میز نشست. اطاق او ساده، آبیرنگ و تا کمرکش دیوار کبود بود. کنار اطاق یک تار گذاشته بود. چند جلد کتاب و جزوهٔ مدرسه هم روی میز ریخته بود. بعد سیاوش دست کرد از کشو میز یک ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلولهای قدیمی دستهصدفی بود، آن را در جیب شلوارش گذاشت و گفت:
«من یک گربهٔ ماده داشتم، اسمش نازی بود. شاید آنرا دیده بودی، ازین گربههای معمولی گلباقالی بود، با دو تا چشم درشت مثل چشمهای سرمهکشیده. روی پشتش نقشونگارهای مرتب بود. مثل اینکه روی کاغذ آبخشککن فولادی جوهر ریخته باشند و بعد آنرا از میان تا کرده باشند. روزها که از مدرسه برمیگشتم نازی جلوم میدوید، میومیو میکرد، خودش را بمن میمالید، وقتیکه مینشستم از سر و کولم بالا میرفت، پوزهاش را بصورتم میزد، با زبان زبرش پیشانیم را میلیسید و اصرار داشت که او را ببوسم. گویا گربهٔ ماده مکارتر و مهربانتر و حساستر از گربهٔ نر است. نازی از من گذشته با آشپز میانهاش از همه بهتر بود؛ چون خوراکها از پیش او درمیآمد، ولی از گیس سفید خانه ، که کیابیا بود و نماز میخواند و از موی گربه پرهیز میکرد، دوری میجست. لابد نازی پیش خودش خیال میکرد که آدمها زرنگتر از گربهها هستند و همه خوراکیهای خوشمزه و جاهای گرم و نرم را برای خودشان احتکار کردهاند و گربهها باید انقدر چاپلوسی بکنند و تملق بگویند تا بتوانند با آنها شرکت بکنند.
«تنها وقتی احساسات طبیعی نازی بیدار میشد و بجوش میآمد که سر خروس خونالودی بچنگش میافتاد و او را بیک جانور درنده تبدیل میکرد. چشمهای او درشتتر میشد و برق میزد، چنگالهایش از توی غلاف درمیآمد و هرکس را که باو نزدیک میشد با خرخرهای طولانی تهدید میکرد بعد، مثل چیزی که خودش را فریب بدهد، بازی درمیآورد. چون با همهٔ قوهٔ تصور خودش کلهٔ خروس را جانور زنده گمان میکرد، دست زیر آن میزد، براق میشد، خودش را پنهان میکرد در کمین مینشست، دوباره حمله میکرد و تمام زبردستی و چالاکی نژاد خودش را با جستوخیز و جنگوگریزهای پیدرپی آشکار مینمود. بعد از آنکه از نمایش خسته میشد، کلهٔ خونالود را با اشتهای هرچه تمامتر میخورد و تا چند دقیقه بعد دنبال باقی آن میگشت و تا یکیدو ساعت تمدن مصنوعی خودش را فراموش میکرد، نه نزدیک کسی میآمد، نه ناز میکرد و نه تملق میگفت.
«در همان حالیکه نازی اظهار دوستی میکرد، وحشی و تودار بود و اسرار زندگی خودش را فاش نمیکرد، خانه ما را مال خودش میدانست، و اگر گربه غریبه گذارش به آنجا میافتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صدای فیف، تغییر و نالههای دنبالهدار شنیده میشد.
«صدائی که نازی برای خبر کردن ناهار میداد با صدای موقع لوس شدنش فرق داشت. نعرهای که از گرسنگی میکشید با فریادهائی که در کشمکشها میزد و مرنومرنوی که موقع مستیش راه میانداخت همه با هم توفیر داشت. و آهنگ آنها تغییر میکرد: اولی فریاد جگر خراش، دویمی فریاد از روی بغض و کینه، سومی یک نالهٔ دردناک بود که از روی احتیاج طبیعت میکشید تا بسوی جفت خودش برود. ولی نگاههای نازی از همهچیز پرمعنیتر بود و گاهی احساسات آدمی را نشان میداد، بطوریکه انسان بی اختیار از خودش میپرسید: در پس این کلهٔ پشمآلود، پشت این چشمهای سبز مرموز چه فکرهائی و چه احساساتی موج میزند!
«پارسال بهار بود که آن پیشآمد هولناک رخ داد. میدانی در این موسم همه جانوران مست میشوند و به تکودو میافتند، مثل اینست که باد بهاری یک شور دیوانگی در همه جنبندگان میدمد. نازی ما هم برای اولین بار شور عشق بکلهاش زد و با لرزهای که همهٔ تن او را به تکان میانداخت، نالههای غمانگیز میکشید. گربههای نر نالههایش را شنیدند و از اطراف او را استقبال کردند. پس از جنگها و کشمکشها نازی یکی از آنها را که از همه پرزورتر و صدایش رساتر بود بهمسری خودش انتخاب کرد. در عشقورزی جانوران بوی مخصوص آنها خیلی اهمیت دارد. برای همین است که گربههای لوس خانگی و پاکیزه در نزد مادهٔ خودشان جلوهای ندارند . برعکس گربههای روی تیغهٔ دیوارها، گربههای دزد لاغر ولگرد و گرسنه که پوست آنها بوی اصلی نژادشان را میدهد طرف توجه مادهٔ خودشان هستند. روزها و بخصوص تمام شب نازی و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند میخواندند. تن نرم و نازک نازی کش و واکش میآمد، در صورتیکه تن دیگری مانند کمان خمیده میشد و نالههای شادی میکردند. تا سفیدهٔ صبح اینکار مداومت داشت. آنوقت نازی با موهای ژولیده، خسته و کوفته اما خوشبخت وارد اطاق میشد.
«شبها از دست عشقبازی نازی خوابم نمیبرد، آخرش از جا دررفتم، یک روز جلو همین پنجره کار میکردم. عاشق و معشوق را دیدم که در باغچه میخرامیدند. من با همین ششلول که دیدی، در سه قدمی نشان رفتم، ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت. گویا کمرش شکست، یک جست بلند برداشت و بدون اینکه صدا بدهد یا ناله بکشد از دالان گریخت و جلو چینهٔ دیوار باغ افتاد و مرد.
«تمام خط سیر او چکههای خون چکیده بود، نازی مدتی دنبال او گشت تا رد پایش را پیدا کرد، خونش را بوئید و راست سر کشتهٔ او رفت. دو شب و دو روز پای مرده او کشیک داد. گاهی با دستش او را لمس میکرد، مثل اینکه باو میگفت: «بیدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازی خوابیدی، چرا تکان نمیخوری؟ پاشو، پاشو!» چون نازی مردن سرش نمیشد و نمیدانست که عاشقش مرده است.
«فردای آنروز نازی با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتیم، از هرکس سراغ او را گرفتیم بیهوده بود. آیا نازی از من قهر کرد، آیا مرد، آیا پی عشقبازی خودش رفت، پس مردهٔ آن دیگری چه شد؟
«یکشب صدای مرنومرنوی همان گربهٔ نر را شنیدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم بهمچنین، ولی صبح صدایش میبرید. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سرهوائی بهمین درخت کاج جلو پنجرهام خالی کردم. چون برق چشمهایش در تاریکی پیدا بود ناله طویلی کشید و صدایش برید. صبح پائین درخت سه قطره خون چکیده بود، از آنشب تا حالا هرشب میآید و با همان صدا ناله میکشد. آنها دیگر خوابشان سنگین است نمیشنوند. هرچه بآنها میگویم بمن میخندند ولی من میدانم، مطمئنم که این صدای همان گربه است که کشتهام. از آنشب تاکنون خواب بچشمم نیامده، هرجا میروم، هر اطاقی میخوابم، تمام شب این گربهٔ بیانصاف با حنجرهٔ ترسناکش ناله میکشد و جفت خودش را صدا میزند.
امروز که خانه خلوت بود آمدم همانجائیکه گربه هرشب مینشیند و فریاد میزند نشانه رفتم، چون از برق چشمهایش در تاریکی میدانستم که کجا مینشیند. تیر که خالی شد صدای ناله گربه را شنیدم و سه قطره خون از آن بالا چکید. تو که بچشم خودت دیدی، تو که شاهد من هستی؟
«در این وقت در اطاق باز شد، رخساره و مادرش وارد شدند. رخساره یکدسته گل در دست داشت. من بلند شدم و سلام کردم ولی سیاوش با لبخند گفت:
«البته آقای میرزا احمدخان را شما بهتر از من میشناسید، لازم بمعرفی نیست، ایشان شهادت میدهند که سه قطره خون را بچشم خودشان در پای درخت کاج دیدهاند.
«بله من دیدهام.»
«ولی سیاوش جلو آمد قهقه خندید، دست کرد از جیبم ششلول مرا درآورد روی میز گذاشت و گفت:
«میدانید میرزا احمدخان نه فقط خوب تار میزند و خوب شعر میگوید، بلکه شکارچی قابلی هم هست، خیلی خوب نشان میزند.
«بعد بمن اشاره کرد، من هم بلند شدم و گفتم:
«بله امروز عصر آمدم که جزوهٔ مدرسه از سیاوش بگیرم، برای تفریح مدتی بدرخت کاج نشانه زدیم، ولی آن سه قطره خون مال گربه نیست، مال مرغ حق است. میدانید که مرغ حق سه گندم از مال صغیر خورده و هرشب آنقدر ناله میکشد تا سه قطره خون از گلویش بچکد، و یا اینکه گربهای قناری همسایه را گرفته بوده و او را با تیر زدهاند و از اینجا گذشته است، حالا صبر کنید تصنیف تازهای که درآوردهام بخوانم، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور کرده این اشعار را میخواندم:
«دریغا که بار دگر شام شد؛
«سراپای گیتی سیهفام شد،
«همه خلق را گاه آرام شد،
«مگر من، که رنج و غمم شد فزون.
«جهان را نباشد خوشی در مزاج،
«بجز مرگ نبود غمم را علاج،
«ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
«چکیده است بر خاک سه قطره خون.»
«به اینجا که رسید مادر رخساره با تغیر از اطاق بیرون رفت، رخساره ابروهایش را بالا کشید و گفت : «این دیوانه است.» بعد دست سیاوش را گرفت و هر دو قهقه خندیدند و از در بیرون رفتند و در را برویم بستند.
«در حیاط که رسیدند زیر فانوس من از پشت شیشهٔ پنجره آنها را که دیدم یکدیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند.»