سه مقاله دیگر/فریادی از چاه

فریادی از سرچاه


سرگذشت اباطیلی که این دفتر را انباشته خود بهترین مصرف روزگار صاحبان قلم است. روزگاری بی‌رنگ و بو. سرگذشتی خالی از حماسه و شور براز بطالت و رفع تکلیف، دست‌ها کوتاه و صفی پراکنده که نه صف است و نه در پراکندگی‌اش اختلاف دعوایی نهفته، جزایری تك‌تك و بی‌رابطه. در میان دریایی از بی‌خبری و و یك دستی و گرچه هر که را خیالی در سر و گیرم که قصدی بحق اما برگردان کار هر کدام در حد ناله‌ای یکی از قلم کوه سینایی ساخته و سالهاست به جستجوی قیسی در آن حدود می‌پلکد دیگری همرنگ جماعت شده-چرا که قلم را اسب و علیق پنداشته. دیگری از آن نردبانی، ساخته دیگری یوغ رذالت را بر گردن نهاده، دیگری در تبعید بسر می‌برد، دیگری بدور بین قلم تا سر دماغ را بیشتر نمی‌بیند دیگری پائین تنه را صحنۀ اصلی حوادت روزگار کتبی خود کرده دیگری قلم را غلاف کرده و شمشیر را از روبسته و در صف عمله شیطان در آمده. و اما صف جوانان بی‌اعتنا به اینهمه پیران و پیشکسوتان در دنیای کوچک خود در جا می‌زند. همچو محبوسی که صبح تا شب راه می‌رود اما همان در اتاق سه در چهار زندان تا دست کم قدرت رفتار را فراموش نکند، و من راقم که بی‌دعوی‌ترین‌ایشان است از زور واژه ناخوانا ماندگار خانه است - سخن از گلایه نیست. که طرف لایق نیست. و «طرف» همان‌ها که این روزگار را ساخته‌اند روزگاری که در آن نیازی صاحب قلم نیست! اما بهر صورت صاحب قلم هنوز زنده است و بر کناره این رود غفن ناله‌اش را سر می‌دهد که می‌بیند و مضمون این ناله درد دلی با خواننده‌ای تا مبادا چشم و کوشش هیاهوی این رود -این ظواهر بزك كرده ـ بفریبد. و مبادا عقل و هوشش بکرنای سیل این اخبار و مطبوعات رسمی - آشفته شود، و باین قصد تا بداند که بر گذر این سیل آبادی‌ها بوده است و زیر جل این ظاهر‌سازی‌ها و رسمیت‌ها هنوز چیزی از حیات باقیست. وزیر این بزک، پوستی-وزیر این پوست خونی در رگ و پی‌ها یا ریشه‌ای در جستجوی رمقی در خاك. گرچه پوست پژمرده است چرا که ضخامت قشر بزك هوای سالم را از آن دور نگهداشته و خون در رگ و پیدا بخفقان می‌زند اما بهر صورت می‌زند. و گرچه دانه زیر خروار‌ها لایه سیل مدفون است اما این دفن نیست. دورخیز است. تا برسد روزی که قدرت تیمه سبز جوانه‌ای ضخامت بی حس لایه را بشکافد و پرچم خوشه خویش را دم باد بیفراند.

حرف من درین فریاد از سرچاه[۱] اینکه مبادا حق‌اندیشیدن را از ما گرفته باشند! چه ما درین عرصات سال‌ها است که نشسته‌ایم و رضایت داده‌ایم باینکه دیگری یا دیگران برایمان نقشه بکشند و بجای خود ما بیندیشند. یا باینکه تنها بارك كردن بیندیشیم یا در این اواخر با اسافل اعضا و چاره چیست؟ وقتی همه وسایل آزاد کسب خبر و برخورد عقاید را بستند چنین می‌شود که هست. جماعتی بیخبر و طعمه شایعات عین صحرای محشر! فقط حکمی مانده است و عرش اعلایی و صور اسرافیلی که صبح تا شب فرمانی همچو تقدیر را در آن بدمند و چه صوری و چه اسرافیلی گندش را در آورده‌اند. و این دیگر خفقان است. در هر دیگ را که بگذاری وزیرش را بتابی چنان غلغل می‌کند که انگار سر گاو در آن می‌پزد. غافل از اینکه فقط آب است و می‌جوشد، و این است شایعات. خوراك هر روزه ذهن ما. که خود خوراک قتل وغارتیم و جهالت وظلم!

حرف دیگرم اینکه مبادا دوره آرمان‌های بزرگ برای ما گذشته باشد؛ چون هم اکنون بزرگترین آرزوی یک شهر نشین متمدن (۱) که بدست جادوئی غرب لمس شده است داشتن خانه‌ای است و مقامی امن و آرامشی و دیگر هیچ. تنها فرق این همشهری با آن دیگری درین که یکی بخانه‌ای چهار اتاقه راضی است با ماشینی و تلویزیونی و دیگری بکاخی اشرافی و میلیون‌ها در بانکی. و آیا این شد روزگار؟ بی‌هیچ آرمانی و هیچ دغدغه‌ای! اما هنوز در دهات که بدم آن جادو سنگ نشده هستند کسانی از عوام الناس که هر بده سال يك بار بدعوى امامت بر می خیزند و خود را ماهیه می کنند درای مرد متمدن روز نامه خوان ! اما متوجه متن آرمانی قضیه باشید . دهانی بیسوادی (!) با واژه ناخوانا و گاوی و دو وجب زمین و يك مرتبه دعوای خواب ماندن یا حسر پیغمبر را دیدن پا پیشوائی و امامت ! این است که عظمت دارد .

حالا تو بگو «واژه ناخوانا که عظمتی است در جهل»، و من می گویم تو که اینراهم نداری جداری؟ جز خانه ای و ماشینی و دکانی و زاد و رودی ؛ وکی ؟ و کجا؟ درین عرصات که «یوم لا ينفع فيه مال ولا بنون» است. و محصولش؟ قتل عام ها و حتك دماء . یا خود کشیها و چاقوکشی ها یا وازدگی‌ها و غرب‌زدگی‌ها یا تفاخر و تخرخر !

حرف دیگرم اینکه مبادا درین سر دنیا و بر سر این چاه نفت که من ایستاده ام - دیگر دوره هیجانها وقيامها گذشته باشد که نسل من در آن بسیار باخت و هم بسیار مرد. فرض محال که چنین باشد باید پذیرفت که اکنون دوره قیامی است در درون خلوت خارجی اگر در تن هر کدام ما آدمی بیدار شد و بینا شد که حسابها از کجا غلط بوده است آنوقت قیامی دیگر رخ داده است.

زیر بنا و روبنا و مبارزه وصلح همه بجای خود. اما براى من مسئله این است که تا زیر بنایم نفت است و روبنایم قرقره کردن. تفاله های ادب و صنعت غرب، مرا بکسی نمی گیرند با بچیزی . باز چهل سال زندگی در این ولایت من دست کم این را باید فهمیده باشم که درین معرکه جهانی نخست باید حریفی بود تا بازی بگیرندت که آنوقت دم از مبارزه با صلح بزنی ٬ حریفی در خور این میدان. و من ازین حریف بودن چه دارم ؟ یا چه کم دارم ؟

اگر این دفتر با همه اغتشاشی که در کار انتشارش رخ داد توانسته باشد - نه که پاسخی بیکی ازین پرسش‌ها - بلكه تنها طرح کننده یکی از آنها باشد زهی سعادت تو که می خوانی . که من هیچم و چه اجرى ؟ و چه پوزشی؟

ج . آ


سوم تیر ۱۳۴۴


  1. اگر می‌گویم فریاد از سرچاه یکی هم با این علت است که سه مقاله این دفتر در حد خود زیاد خوانده شده است. این هر سه مقاله نخست در مجله «علم و زندگی» در آمد که اکنون توقیف است. مثل بسیاری دیگر از مطبوعات وزین اولی و آخری را هم یکی دو تا از مجلات هفتگی نقل کردند و سروصدائی.... و آخری ترجمه هم شد- یا نکریزی- و در محافل از ما بهتران پخش شد... و باین ترتیب حق میدهید که بگویم فریادی است از سرچاه و نه از ته آن.