| | | | | | |
|
از آن شکر که تو در پستهی دهان داری |
|
سزد که راتبهی جان من روان داری |
|
|
به بوسه تربیتم کن که من برین درگه |
|
نه آن سگم که تو تیمار من به نان داری |
|
|
نظر در آینه کن تا تو را شود روشن |
|
چو دیگران که چه رخسار دلستان داری |
|
|
اگر کسی ندهد دل به چون تو دلداری |
|
تو خویشتن بستانی که دست آن داری |
|
|
جماعتی که در اوصاف تو همی گویند |
|
که قد سرو و رخ همچو گلستان داری، |
|
|
نظر در آن گل رو میکنند، بیخبرند |
|
ز غنچهها که بر اطراف بوستان داری |
|
|
پیام داد به من عاشقی که ای مسکین |
|
که همچو من به سخن رسم عاشقان داری، |
|
|
به روی گل دگران خرمند چون بلبل |
|
تو از محبت او تا به کی فغان داری؟ |
|
|
چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند |
|
تو نیز قصهی خود بازگو، زبان داری! |
|
|
به بوسهای چو رسیدی از آن دهان زنهار |
|
ممیر کز لب لعلش غذای جان داری |
|
|
چو دوست گفت سخن، گفت سیف فرغانی |
|
حدیث یا شکر است آن که در دهان داری |
|