| | | | | | |
|
اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی |
|
تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی |
|
|
سزای وصف روی تو سخن در طبع کس ناید |
|
که در تو خیره میماند چو من چشم تماشایی |
|
|
میان جمع مه رویان همه چون شب سیه مویان |
|
تو با این روی چون خورشید همچون روز پیدایی |
|
|
ترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقت |
|
عجب نبود که چون مجنون برآرد سر به شیدایی |
|
|
منم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تو |
|
مگس از بهر شیرینی ست در دکان حلوایی |
|
|
اگر در روز وصل تو نباشم جمع با یاران |
|
من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهایی |
|
|
مرا با غیر خود هرگز مکن نسبت، مدان مایل |
|
مسلمان چون کند نسبت مسیحا را به ترسایی |
|
|
میان صبر و عشق ای جان نزاع است از برای دل |
|
که اندر دل نمیگنجد غم عشق و شکیبایی |
|
|
حرم بر عاشقان تنگ است از یاران غار تو |
|
چو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جایی |
|
|
عزیز مصر اگر ما را ملامتگر بود شاید |
|
تو حسن یوسفی داری و من مهر زلیخایی |
|
|
ز جان بازان این میدان کسی همدست من نبود |
|
که من در راه عشق تو به سر رفتم ز بیپایی |
|
|
چو سعدی سیف فرغانی به وصف پستهی تنگت |
|
چو طوطی گر سخن گوید کند ز آن لب شکرخایی |
|
|
چو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید |
|
«تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی» |
|