| | | | | | |
|
نگار من چو اندر من نظر کرد |
|
همه احوال من بر من دگر کرد |
|
|
به پرسش درد جانم را دوا داد |
|
به خنده زهر عیشم را شکر کرد |
|
|
ز راه دیده ناگه در درونم |
|
درآمد نور و ظلمت را به در کرد |
|
|
به شب چون خانه گشتم روشن از شمع |
|
که چون خورشیدم از روزن نظر کرد |
|
|
زهر وصفی که بود او را و اسمی |
|
به قدر حال من در من اثر کرد |
|
|
به گوشم گوش شد با چشم شد چشم |
|
ز هر جایی به نسبت سر به در کرد |
|
|
به غمزه کشت و آنگاهم دگر بار |
|
به لب چون مرغ عیسی جانور کرد |
|
|
چو سایه هستیم را نور خود داد |
|
چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد |
|
|
دلم روشن نگردد بی رخ او |
|
که بی آتش نشاید شمع برکرد |
|
|
برین سر راست ناید تاج وصلش |
|
ز بهر تاج باید ترک سر کرد |
|
|
بجان در زلفش آویزم چه باشد |
|
رسن بازی تواند این قدر کرد |
|
|
مرا از حال عشق و صبر پرسید |
|
چه گویم این مقیم است آن سفر کرد |
|
|
خمش کن سیف فرغانی کزین حال |
|
نمیشاید همه کس را خبر کرد |
|