| | | | | | |
|
چو هیچ مینکنی التفات با ما تو |
|
چه فایده است درین التفات ما با تو؟ |
|
|
برای چیست تکاپوی من به هر طرفی؟ |
|
چو در میانه مسافت همین منم تا تو |
|
|
ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید |
|
خیالم است که در جامه این منم یا تو |
|
|
به چشم معنی چندان که باز مینگرم |
|
ز روی نسبت ما قطرهایم و دریا تو |
|
|
پس این تویی و منی در میانه چندان است |
|
که قطره بحر ببیند تو ما شوی ما تو |
|
|
ترا به بردن دلهای خلق معجزهای است |
|
که دلبران همه سحرند و دست بیضا تو |
|
|
اجل به کشتن من قصد داشت، عشقت گفت |
|
که این وظیفه از آن من است فرما تو |
|
|
شب وصال دهان بر لبم نهادی و گفت |
|
منم به لب شکر و طوطی شکرخا تو |
|
|
بدان که هست تو را با دهان من نسبت |
|
که در جهان به سخن میشوی هویدا تو |
|
|
فدا کند پس ازین جان و دل به دست آرد |
|
چو دید بنده که در دل همی کنی جا تو |
|
|
ز فرقت تو چو مرده است سیف فرغانی |
|
توی به وصل خود این مرده را مسیحا، تو! |
|