شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آگاهی یافتن مادر از کشته شدن سهراب
آگاهی یافتن مادر از کشته شدن سهراب
غریو آمد از شهر توران زمین | که سهراب ششد کشته بر دست کین | |||||
خبر زو بشاه سمنگان رسید | همه جامه بر خویشتن بر درید | |||||
بمادر خبر شد که سهراب گرد | بتیغ پدر خسته گشت وبمرد | ۱۴۰۰ | ||||
بزد چنگ وبدرید پیراهنش | درخشان شد آن لعل زیبا تنش | |||||
برآورد بانگ وغریو وخروش | زمان تا زمان او همی شد زهوش | |||||
مر آن زلف چون تابداده کمند | بر انگشت پیچد واز بن بکند | |||||
زرخ مچیکیدش فرود آب خون | زمان تا زمان اندر آمد نگون | |||||
همی خاک تیره بسر برفگند | بدندان همه گشت بازو بکند | ۱۴۰۵ | ||||
بسر بر فگند آتش وبر فروخت | همه روی وموی سیاهش بسوخت | |||||
همی گفت که ای جان مادر کنون | کجائی سرشته بخاک اندرون | |||||
چو چشمش بره بود گفتم مگر | بیایم زفرزند ورستم خبر | |||||
گمانم چنان بود گفتم کنون | بگشتی بگرد جهان اندرون | |||||
پدررا همی جستی ویافتی | کنون بآمدن تیز بشتافتی | ۱۴۱۰ | ||||
چو دانستم ای پور که آید خبر | که رستم دریدت بخنجر جگر | |||||
دریغش نیآمد برآن روی تو | بر آن برز بالا وآن موی تو | |||||
بر آن گردگاهش نیآمد دریغ | که بدرید رستم مر آنرا بتیغ | |||||
بپرورده بودم تنت را بناز | ببر بر بروز وشبان دراز | |||||
کنون آن بخون اندرون غرقه گشت | کفن بر ویال تو خرقه گشت | ۱۴۱۵ | ||||
کنون من کرا گیرم اندر کنار | که باشد همی مر مرا غمگسار | |||||
کرا خوانم اکنون بجای تو پیش | کرا گویم این درد وتیمار خویش | |||||
دریغا تن وجان وچشم وچراغ | بخاک اندرون ماند از کاخ وباغ | |||||
پدرجستی ای شیر لشکر پناه | بجای پدر گورت آمد براه | |||||
از امّید نومید گشتی بزار | بخفتی بخاک اندرون زاروار | ۱۴۲۰ | ||||
از آن پیش کو دشنه را برکشید | جگرگاه سیمین تو بردرید | |||||
چرا آن نشانی که مادرت داد | نددادی بدو ونکردیش یاد | |||||
نشان داده بود از پدر مادرت | زبهر چه نآمد همی باورت | |||||
کنون مادرت ماند پی تو اسیر | پر از رنج وتیمار ودرد وزخیر | |||||
چرا نآمدم با تو اندر سفر | که گشتی بکام دلت ماه وخور | ۱۴۲۵ | ||||
مرا رستم از دور بشناختی | ترا با من ای پور بنواختی | |||||
نینداختی نیزه نزدت فراز | نکردی جگرگاه ای پور باز | |||||
همی گفت ومیخست ومیکند موی | همی زد کفت دست بر خوبروی | |||||
زبس کو همی شیون وناله کرد | همه خلقرا چشم پر ژاله کرد | |||||
برآن گوه بیهش بیفتاد ومست | همه خلقرا دل بروبر بخست | ۱۴۳۰ | ||||
بیفتاد بر خاک وچون مرده گشت | تو گفتی که خونش هم افسرده گشت | |||||
بهوش آمد وباز نالش گرفت | بر آن پور کشته سگالش گرفت | |||||
زخون جگر کرد لعل آبرا | بیآورد آن تاج سهراب را | |||||
همی زار بگریست بر تاج وتخت | همی گفت ای خسروانی درخت | |||||
بیآورد آن حرمهٔ باد پای | که در روز روشن بدو بود رای | ۱۴۳۵ | ||||
سر اسپ اورا ببر در گرفت | جهانی بدو مانده اندر شکفت | |||||
گهی بوسه بر سر زدی گه بروی | بمالید بر سمّ او روی وموی | |||||
بیآورد آن جامهٔ شاهوار | گرفتش چو فرزند اندر کنار | |||||
زخون مژه خاک را لعل کرد | همیگشت در خاک ودر خون بدرد | |||||
بیآورد خفتان ودرع وکمان | همان نیزه وتیغ وگرز گران | ۱۴۴۰ | ||||
بیآورد زرّین لجام وسپر | لجام وسپررا همی زد بسر | |||||
کمندش بیآورد هشتاد باز | بحلق خود اندر فگندش دراز | |||||
بیآورد آن جوشن وخود اوی | همی گفت کای شیر پرخاشجوی | |||||
همان تیغ سهرابرا بر کشید | بیآمد روان دمّ اسپش درید | |||||
بدرویش داد آن همه خواسته | زر وسیم واسپان آراسته | ۱۴۴۵ | ||||
در کاخ بر بست وتختش بکند | زبالا برآورد وخوارش فگند | |||||
در کاخهارا سیه کرد پاک | زکاخ وزایوان برآورد خاک | |||||
فروهشت پس جامهٔ نیلگون | همان نیلگون غرق کرده بخون | |||||
بروز وبشب نوحه کرد وگریست | پس از مرگ سهراب سالی بزیست | ۱۴۵۰ | ||||
سرنجام هم در غم او بمرد | روانش بشد سوی سهراب گرد | |||||
چنین گفت بهرام نیکو سخن | که با مردگان آشنائی مکن | |||||
نه ایدر همی ماند خواهی دراز | بسچیده باش ودرنگی مساز | |||||
بتو داد یکروز نوبت پدر | سزدگر ترا نوبت آید بسر | |||||
چنینست رازش نیآید پدید | نیابی بخیره چه جوئی کلید | ۱۴۵۵ | ||||
در بسته را کس نداند کشاد | درین رنج عمر تو گردد بباد | |||||
ولیکن که اندر گذشت از قضا | چنین بد قضا از خداوند ما | |||||
دل اندر سرای سپنجی مبند | سپنجی مباشد بسی سودمند | |||||
از این داستان روی بر تافتم | بکار سیاوش بپرداختم | |||||
یکی داستانست پر آب چشم | دل نازک از رستم آید بخشم | ۱۴۶۰ |