شاهنامه (تصحیح ژول مل)/بازگشتن رستم به زابلستان
بازگشتن رستم بزابلستان
وز آنجایگه شاه لشکر براند | به ایران خرامید ورستم بماند | |||||
بدآن تا زواره بیآید زراه | بدوآگهی آورد زآن سپاه | |||||
زواره بیآمد سپیده دمان | سپه راند رستم هم اندر زمان | |||||
پس آنگه سوی زابلستان کشید | چو آگاهی ازوی بدستان رسید | ۱۳۵۰ | ||||
همه سیستان پیش باز آمدند | برنج وبدرد وگداز آمدند | |||||
سپه پیش تابوت میراندند | بزرگان بسر خاک بفشاندند | |||||
بریده سمند سرافراز دم | دریده همه کوس وروئینه خم | |||||
چو تابوت را دید دستان سام | فرود آمد از اسپ زرّین لگام | |||||
تهمتن پیاده همیرفت پیش | دریده همه جامه دل کرده ریش | ۱۳۵۵ | ||||
کشادند گردان سراسر کمر | همه پیش تابوت بر خاک سر | |||||
گرفتند تابوت از اشتر بزیر | دریغا چنان نامدار دلیر | |||||
تهمتن بزاری به پیش پدر | زتابوت زر دوز بر کرد سر | |||||
بدو گفت بنگر که سام سوار | درین تنگ تابوت خفتست زار | |||||
ببارید دستان زدو دیده خون | بنالید در داورد رهنمون | ۱۳۶۰ | ||||
تهمتن همی گفت که ای نامدار | تو رفتی ومن مانده خوار وبزار | |||||
همی گفت زال اینت کار شکفت | که سهراب گرز گران برگرفت | |||||
نشانی شد اندر میان مهان | نزاید چند مادری در جهان | |||||
همی گفت ومژگان پر از آب کرد | زبان پر زگفتار سهراب کرد | |||||
چو آمد تهمتن به ایوان خویش | خروشید وبنهاد تابوت پیش | ۱۳۶۵ | ||||
چو رودابه تابوت سهراب دید | دو چشمش روان جوی خوناب دید | |||||
همی گفت زاد این گو سرافراز | زمانی زصندوق سر بر فراز | |||||
بزاری همی موبد آغاز کرد | همی برکشید از جگر باد سرد | |||||
که ای پهلوان زادهٔ شیر گیر | نزاید چنین زورمند ودلیر | |||||
بمادر نگوئی همی راز خویش | که هنگام شادی چو آمدت پیش | ۱۳۷۰ | ||||
بروز جوانی بزندان شدی | بدین خانهٔ مستمندان شدی | |||||
نگوئی چه آمدت پیش از پدر | پرا بر دریدت بدینسان جگر | |||||
فغانش از ایوان بگیوان رسید | همی زار بگریست هرکآن شنید | |||||
بپرده درون رفت با سوگ ودرد | دلش پر زدرد ودو رخساره زرد | |||||
چو رستم چنان دید بگریست زار | ببارید از دیده خون بر کنار | ۱۳۷۵ | ||||
تو گفتی مگر رستخیز آمدست | که دلرا زشادی گریز آمدست | |||||
دگر باره تابوت سهراب شیر | بیآورد پیش مهان دلیر | |||||
از آن میخ بر کند وبکشاد سر | کفن زو جدا کرد پیش پدر | |||||
تنشرا بدآن نامداران نمود | تو گفتی که از چرخ برخاست دود | |||||
هر آنکس که بودند پیر وجوان | زن ومرد گشتند یکسر نوان | ۱۳۸۰ | ||||
همه رخ کبود وهمه جامه چاک | همه دل پر از درد وسر پر زخاک | |||||
همه کاخ تابوت بد سر بسر | غنوده بصندوق در شیر نر | |||||
تو گفتی که سامست با یال وسفت | غمی شد زجنگ اندر آمد بخفت | |||||
بپوشید بازش بدیبای زرد | سر تنگ تابوترا سخت کرد | |||||
همی گفت اگر دخمه زرّین کنم | زمشک سیه گردش اگین کنم | ۱۳۸۵ | ||||
چو من رفته باشم نماند بجای | وگر نه مرا خرد نیست جزین نیست رای | |||||
یکی دخمه کردش چو سمّ ستور | جهانی بزاری همی گشت کور | |||||
تراشید تابوتش از عود خام | برو بر زده بند زرّین ستام | |||||
بگیتی همه پر شد این داستان | که چون کشت فرزند را پهلوان | |||||
جهان سر بسر پر زتیمار گشت | هر آنکس که بشنید غمخوار گشت | ۱۳۹۰ | ||||
برستم برآن روز چندی گذشت | بگرد دلش شادمانی نگشت | |||||
به آخر شکیبائی آورد پیش | که جز آن نمیدند هنجار خویش | |||||
جهانرا بسی هست از آنسان بیاد | بسی داغ بر جان هرکس نهاد | |||||
کرا در جهان هست هوش وخرد | کجا او فریب زمانه خورد | |||||
چو ایرانیان زین خبر یافتند | بر آن آتش غم همان تافتند | ۱۳۹۵ | ||||
وز آن روی هومان بتوران رسید | بگفت او به افراسیاب آن چه دید | |||||
ازو مانده بد شاه توران شکفت | وز آن کار اندازها بر گرفت |