شاهنامه (تصحیح ژول مل)/زاری کردن رستم بر سهراب
زاری کردن رستم بر سهراب
بفرمود رستم که تا پیشکار | یکی جامه سازند از زرّ تار | |||||
جوانرا بر آن جامهٔ زر نگار | بخوابند که آید بر شهریار | |||||
گو پیلتن سر سوی راه کرد | کس آمد پسش زود وآگاه کرد | |||||
که سهراب شد زین جهان فراخ | همی از تو تابوت جوید نه کاخ | |||||
پدر جست وبر زد یکی باد سرد | بمالید مژگان وخوناب کرد | ۱۲۹۰ | ||||
پیاده شد از اسپ رستم چو باد | بجای کله خاک بر سر نهاد | |||||
بزرگان لشکر همی همچنان | غریوان وگریان وزاری کنان | |||||
همی گفت زار ای نبرده جوان | سرافراز واز تخمهٔ پهلوان | |||||
نه بیند چو تو نیز خورشید وماه | نه جوشن وتخت ونه تاج وکلاه | |||||
کرا آمد این پیش کآمد مرا | ه فرزند کشتم بپیران سرا | ۱۲۹۵ | ||||
نبیره جهاندار سام سوار | سوی مادر از تخمهٔ شهریار | |||||
چو من نیست در گرد گیهان یکی | بمردی بدم پیش او کودکی | |||||
بریدن دو دستم سزاوار هست | جز از خاک تیزه مبادم نشست | |||||
چه گویم چو آگه بود مادرش | چگونه فرستم کسیرا برش | |||||
چه گویم چرا کشتمش بی گناه | چرا روز کردم برو بر سیاه | ۱۳۰۰ | ||||
کدامین پدر هرگز این کار کرد | سزاوارم اکنون گفتار سرد | |||||
بگیتی که کشتست فرزند را | دلیر وجوان وخردمند را | |||||
پدرش آن گرانمایهٔ پهلوان | چه گوید بر آن دخت پاک جوان | |||||
ابر تخمهٔ سام نفرین کند | همان نام من نیز بی دین کند | |||||
که دانست کین کودک ارجمند | بدین سال گردد چو سرو بلند | ۱۳۰۵ | ||||
بجنگ آیدش رای وسازد سپاه | بمن بر کند روز روشن سیاه | |||||
بفرمود تا دیبهٔ خسروان | کشیدند بر روی پور جوان | |||||
همی آرزوگاه وشهر آمدش | یکی تنگ تابوت بهر آمدش | |||||
از آن دشت برداشت تابوت اوی | سوی خیمهٔ خویش بنهاد روی | |||||
بپرده سرای آتش اندر زدند | همه لشکرش خاک بر سر زدند | ۱۳۱۰ | ||||
همه خیمهٔ از دیبهٔ هفت رنگ | همان تخت پرمایه زین پلنگ | |||||
برآتش نهادند وبرخاست غو | همی کرد زاری جهاندار گو | |||||
جهان چون تو دیگر نبیند سوار | بمردی وگردی گه کارزار | |||||
دریغ آن همه مردی ورای تو | دریغ آن رخ وبرز وبالای تو | |||||
دریغ آن همه حسرت جان گسل | زمادر جدا وز پدر داغ دل | ۱۳۱۵ | ||||
همی ریخت خون وهمی کند خاک | بتن جامهٔ خسروی کرد چاک | |||||
بگفتا نکوهش کند زال زر | همان نیز رودابهٔ پر هنر | |||||
چه رستم بکشتن برو دست یافت | بدشنه جگرگاه او بر شکافت | |||||
برین کار پوزش چه پیش آورم | که دلشان بگفتار خویش آورم | |||||
چه گویند گردان وگردنکشان | چو زین سان شود نزد ایشان نشان | ۱۳۲۰ | ||||
ازین چون بدیشان رسید آگهی | گه بر کندم از باغ سرو سهی | |||||
همه پهلوانان کاؤس شاه | نشستند بر خاک با او براه | |||||
زبان بزرگان پر از پند بود | تهمتن زدرد از جگر بند بود | |||||
چنینست کردار چرخ بلند | بدستی کلاه وبدیگر کمند | |||||
چو شادان نشیند کسی با کلاه | زخمّ کمندش زباید زگاه | ۱۳۲۵ | ||||
چرا مهر باید همی بر جهان | بباید خرامید با همرهان | |||||
چو اندیشهٔ روز گردد دراز | همی گشت باید سوی خاک باز | |||||
اگر هست ازین چرخ را آگهی | همانا که گشتست مغزش تهی | |||||
چنان دان کزین گردش آگاه نیست | که چون وچرا سوی او راه نیست | |||||
بدین رفتن اکنون نباید گریست | ندانیم که فرجام این کار چیست | ۱۳۳۰ | ||||
زسهراب چون شد خبر نزد شاه | بیآمد بنزدیک گو با سپاه | |||||
برستم چنین گفت کاؤس کی | که از کوه البرز تا آب نی | |||||
همی برد خواهد بگردش سپهر | نباید فگندن بدین خاک مهر | |||||
یکی زود میرد یکی دیرتر | سرنجام بر مرگ باشد گذر | |||||
دل وجان ازین رفته خرسند کن | همان گوش سوی خردمند کن | ۱۳۳۵ | ||||
اگر آسمان بر زمین بر زنی | وگر آتش اندر جهان در زنی | |||||
نیابی همان رفته را باز جای | روانش کهن دان بدیگر سرای | |||||
من از دور دیدم بر ویال اوی | چنان برز بالا وگوپال اوی | |||||
زمانه برانگیختش با سپاه | که ایدر بدست تو گردد تباه | |||||
چه سازی ودرمان این کار چیست | برین رفته تا چند خواهی گریست | ۱۳۴۰ | ||||
بدو گفت رستم که او خود گذشت | نشستست هومان بر آن پهن دشت | |||||
زتوران سرانند وچندی زچین | از ایشان بدل در مدار ایچ کین | |||||
زواره سپهرا گذارد براه | بنیروی یزدان وفرمان شاه | |||||
بدو گفت شاه ای گو نامجوی | از این رزم اندوهت آمد بروی | |||||
گر ایشان بمن چند بد کرده اند | وگر دود از ایران برآورده اند | ۱۳۴۵ | ||||
دل من زدرد تو شد پر زدرد | نخواهم از ایشان بکین یاد کرد |