شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آگاهی یافتن کاؤس از آمدن افراسیاب
آگاهی یافتن کاؤس از آمدن افراسیاب
بمهر اندرون بود شاه جهان | که بشنید گفتار کار آگهان | |||||
که افرسیاب آمد وصد هزار | گزیده زترکان شمرده سوار | ۶۰۵ | ||||
دل شاه کاؤس از آن تنگ شد | که از بزم رایش سوی جنگ شد | |||||
یکی انجمن از ایرانیان | کسیرا که بد نیک خواه کیان | |||||
بدیشان چنین گفت کافرسیاب | زباد وزآتش زخاک وزآب | |||||
همانا که یزدان نکردش سرشت | مگر خود سپهرش دگرگونه گشت | |||||
که چندین بسوگند پیمان کند | بخوبی زبانرا گروگان کند | ۶۱۰ | ||||
چو گرد آورم مردم جنگ جوی | بتابد زسوگند وپیمانش روی | |||||
مرا رفت باید کنون کینه خواه | کنم روز روشن برو بر سیاه | |||||
مگر گم شود نام او درجهان | وگر نه چنین هر زمان ناگهان | |||||
سپه سازد وجنگ ایران کند | بسی زین بر وبوم ویران کند | |||||
بدو گفت موبد که چندین سپاه | چه خود رفت باید به آوردگاه | ۶۱۵ | ||||
چرا خواسته داد باید بباد | در گنج چندین چه باید کشاد | |||||
دو بار این سر نامور گاه خویش | بتیزی سپردی ببد خواه خویش | |||||
ازین پهلوانان یکی برگزین | سزاوار جنگ وسزاوار کین | |||||
چنان داد پاسخ بدیشان که من | نه بینم کسیرا بدین انجمن | |||||
که دارد پی وتاب افراسیاب | مرا رفت باید چو کشتی بر آب | ۶۲۰ | ||||
شا باز گردید تا من کنون | بدین کار دلرا کنم رهنمون | |||||
سیاوش از آن دل پر اندیشه کرد | روانرا از اندیشه چون بیشه کرد | |||||
بدل گفت من سازم این رزمگاه | بخوبی بگویم بخواهم زشاه | |||||
مگر کم رهائی دهد دادگر | زسودابه وگفتگوی پدر | |||||
ودیگر کزین کار نام آورم | چنین لشکریا بدام آورم | ۶۲۵ | ||||
بشد با کمر پیش کاؤس شاه | بدو گفت من دارم این پایگاه | |||||
که با شاه توران بجویم نبرد | سر سرکشان اندر آرم بگرد | |||||
چنین بود رای جهان آفرین | که او جان سپارد بتوران زمین | |||||
برای وبه اندیشهٔ نابکار | کجا باز گردد برو روزگار | |||||
بدین کار همداستان شد پدر | که بندد بدین کین سیاوش کمر | ۶۳۰ | ||||
ازو شادمان گشت وبنواختش | بنوئی یکی پایگاه ساختش | |||||
بدو گفت گنج پدر پیش تست | تو گوئی سپه سربسر خویش تست | |||||
گو پیلتن را بر خویش خواند | بسی داستانهای نیکو براند | |||||
بدو گفت همزور تو پیل نیست | همانندهٔ دست تو نیل نیست | |||||
سیاوش بیآمد کمر بر میان | سخن گفت با من چو شیر ژیان | ۶۳۵ | ||||
زگیتی هنرمند وخامش توئی | که پروردگار سیاوش توئی | |||||
چو آهن ببندد بکان گهر | کشاده شود چون تو بستی کمر | |||||
بخواهد همی جنگ افراسیاب | تو با او برو روی ازو بر متاب | |||||
چو بیدار باشی تو خواب آیدم | چو آرام یابی شتاب آیدم | |||||
جهان ایمن از تیر وشمشیر تست | سر ماه با چرخ در زیر تست | ۶۴۰ | ||||
تهمتن بدو گفت من بنده ام | سخن هرچه گوئی سراینده ام | |||||
سیاوش پناه روان من است | سر تاج او آسمان من است | |||||
چو بشنید ازو آفرین کرد وگفت | که با جان پاکت خرد باد جفت |