شاهنامه (تصحیح ژول مل)/بخش جان سودابه خواستن سیاوش از پدر
بخش جان سودابه خواستن سیاوش از پدر
چهارم بتخت کئی بر نشست | یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست | |||||
برآشفت وسودابه را پیش خواند | گذشته سخنها بروبر براند | |||||
که بی شرمی وبد بسی کردهٔ | فراوان دل من بیآزردهٔ | |||||
چه بازی نمودی بفرجام کار | که بر جان فرزند من زینهار | ۵۶۵ | ||||
بخوردی وبر آتش انداختی | بدینگونه بر جادوئی ساختی | |||||
نیآید ترا پوزش اکنون بکار | بپرداز جان وبر آرای کار | |||||
نباید که باشی تو اندر زمین | جز آویختن نیست پاداش این | |||||
بدو گفت سودابه کای شهریار | تو آتش برین تارک من مبار | |||||
مرا گر همی سر بباید برید | مکاظت این بد که بر من رسید | ۵۷۰ | ||||
بفرمای من دل نهادم برین | نخواهم که باشی دلی پر زکین | |||||
سیاوش سخن راست گوید همی | دل شاه از آتش بشوید همی | |||||
همی جادوئی زال کرد اندرین | نبود آتش تیز با او بکین | |||||
بدو گفت نیرنگ داری هنوز | نگردد همی پشت شوخیست کوز | |||||
به ایرانیان گفت شاه جهان | ازین بد که او ساخت اندر نهان | ۵۷۵ | ||||
چه سازم چه باشد مکافات زین | همه شاهرا خواندند آفرین | |||||
که پاداش او آن که بی جان شود | زبد کردن خویش پیچان شود | |||||
بدژخیم فرمود که اینرا بگوی | زدار اندر آویز وبرتاب روی | |||||
چو سودابه را روی برگاشتند | شبستان همه بانگ برداشتند | |||||
دل شاه کاؤس پر درد شد | نهان داشت رنگ رخش زرد شد | ۵۸۰ | ||||
چو سودابه را خوار بگذاشتند | همه انجمن روی برگاشتند | |||||
بدل گفت سیاوش که بر دست شاه | گرایدونکه سودابه گردد تباه | |||||
بفرجام کار او پشیمان شود | زمن بیند این غم چو پیچان شود | |||||
سیاوش چنین گفت با شهریار | که دلرا بدین کار غمگین مدار | |||||
بمن بخش سودابه را زین گناه | پذیرد مگر پند وآید براه | ۵۸۵ | ||||
بهانه همی جست از آن کار شاه | بدآن تا ببخشد گذشته گناه | |||||
سیاوخش را گفت بخشیدمش | از آن پس که خون ریختند دیدمش | |||||
سیاوش ببوسید تخت پدر | وز آن تخت برخاست وآمد بدر | |||||
بیآورد سودابه را باز جای | بفرمان شه بردش اندر سرای | |||||
شبستان همه پیش سودابه باز | دویدند وبردند یک یک نماز | ۵۹۰ | ||||
بدین نغز بگذشت یک روزگار | بدو گرمتر شد دل شهریار | |||||
چنان شد دلش باز پر مهر اوی | که دیده نه برداشت از چهر اوی | |||||
دگر باره با شهریار جهان | همی جادوئی ساخت اندر نهان | |||||
بدآن تا شود با سیاوخش بد | بدانسان که از گوهر بد سزد | |||||
زگفتار او شاه شد بدگمان | نکرد ایچ بر کس پدید از نهان | ۵۹۵ | ||||
بجائی که کاری چنین او فتاد | خرد باید ودانش ودین وداد | |||||
چنان چون بود مردم ترسگار | برآید بکام دل مرد کار | |||||
بجامیکه زهر آگند روزگار | ازو خیره نوشه مکن خواستار | |||||
تو با آفرینش پسنده نهی | مشو تیز گر پرورنده نهی | |||||
چنینست کردار گردان سپهر | نخواهد کشادن همی بر تو چهر | ۶۰۰ | ||||
بدین داستان زد یکی رهنمون | که مهر فزون نیست از مهر خون | |||||
چو فرزند شایسته آمد پدید | زمهر زنان دل بباید برید | |||||
زبان دیگر ودلش جائی دگر | ازو پای یابی که جوئی تو سر |