شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گذشتن سیاوش بر آتش
گذشتن سیاوش بر آتش
پر اندیشه شد شاه کاؤس کی | زفرزند وسودابهٔ شو پی | |||||
ازین دو یکی گر شود نابکار | ازین پس که خواند مرا شهریار | |||||
چو فرزند وزن باشد وخون ومغز | کرا بیش بیرون شود کار نغز | |||||
همان به کزین زشت اندیشه دل | بشویم کنم چارهٔ دل گسل | ۵۰۵ | ||||
چه گفت آن سپهدار نیکو سخن | که با بد دلی شهریاری مکن | |||||
بدستور فرود تا ساروان | هیون آرد از دشت صد کاروان | |||||
هیونان بهیزم کشیدن شدند | همه شهر ایران بدین شدند | |||||
بصد کاروان اشتر سرخ موی | همی هیزم آورد پرخاشحوی | |||||
نهادند هیزم چو چرخ بلند | شمارش گذر کرد بر چون وچند | ۵۱۰ | ||||
بدور از دو فرسنگ هرکس بدید | همی گفت که اینست بدرا کلید | |||||
همیخواست دیدن سر راستی | بکار اندرون کژّی وکاستی | |||||
چو این داستان سر بسر بشنوی | به آید ترا گر بزن نگروی | |||||
بگیتی بجز پارسا زن مجوی | زن بدکتش خواری آرد بروی | |||||
نهادند بر دشت هیزم دو کوه | جهانی نظاره برو بر گروه | ۵۱۵ | ||||
گذربود چندان که جنگی سوار | میانش برفتی بتنگی سوار | |||||
پس آنگاه فرمود پرمایه شاه | که بر چوب ریزند نفط سیاه | |||||
بیآمد دو صد مرد آتش فروز | دمیدند وگفتی شب آمد بروز | |||||
نخستین دمیدن سیه شد زدود | زبانه برآمد پس دود زود | |||||
زمین گشت روشنتز از آسمان | جهانی خروشان وآتش دمان | ۵۲۰ | ||||
سراسر همه دشت بریان شدند | بدآن چهر خندانش گریان شدند | |||||
سیاوش بیآمد به پیش پدر | یکی خود زرّین نهاده بسر | |||||
هشیوار با جامهای سفید | لبی پر زخنده دلی پر امید | |||||
یکی بارهٔ بر نشسته سیاه | همی گرد نعلش برآمد بماه | |||||
پراگند کافور بر خویشتن | چنان چون بود ساز ورستم کفن | ۵۲۵ | ||||
بدآنگه که شد پیش کاؤس باز | فرود آمد از اسپ وبردش نماز | |||||
رخ شاه کاؤس پر شرم شد | سخن گفتنش با پسر نرم شد | |||||
سیاوش بدو گفت انده مدار | کزین سان بود گردش روزگار | |||||
سری پر زشرم وتباهی مراست | اگر بی گناهم رهائی مراست | |||||
ورایدون کزین کار هستم گناه | جهان آفرینم ندارد نگاه | ۵۳۰ | ||||
بنیروی یزدان نیکی دهش | ازین کوه آتش نیابم تپش | |||||
سیاوش بیآمد به آتش فراز | همی گفت با داور بی نیاز | |||||
مرا ده بدین کوه آتش گذر | رها کن تنم را زشرم پدر | |||||
چو زینگونه بسیار زاری نمود | سیهرا برانگیخت بر سان دود | |||||
خروشی درآمد زدشت وزشهر | غم آمد جهانرا از آن کار بهر | ۵۳۵ | ||||
از آن دشت سودابه آوا شنید | از ایوان ببام آمد آتش بدید | |||||
همیخواست کورا بد آید بروی | همی بود جوشان وبا گفتگوی | |||||
جهانی نهاده بکاؤس چشم | زبان پر زدشنام ولب پر زخشم | |||||
سیاوش سیهرا به آتش بتاخت | تو گوئی که اسپش بآتش بساخت | |||||
زهر سو زبانه همی بر دمید | کسی خود واسپ سیاوش ندید | ۵۴۰ | ||||
یکی دشت با دیدگان پر زخون | که تا او زآتش کی آید برون | |||||
زآتش برون آن آزاد مرد | لبان پر زخنده ورخ همچو ورد | |||||
چو اورا بدیدند برخاست غو | که آمد برون زآتش آن شاه نو | |||||
چنان آمد اسپ وقبا وسوار | که گفتی سمن داشت اندر کنار | |||||
اگر آب بود نمی تر شدی | زترّی همه جامه بی بر شدی | ۵۴۵ | ||||
چو بخشایش پاک یزدان بود | دم آتش وباد یکسان بود | |||||
چو زآن کوه آتش بهامون گذشت | خروشیدن آمر زشهر وزدشت | |||||
سواران لشکر برانگیختند | همه دشت پیشش درم ریختند | |||||
یکی شادمانی شد اندر جهان | میان کهان ومیان مهان | |||||
همی داد مژده یکیرا دگر | که بخشود بر بیگنه دادگر | ۵۵۰ | ||||
همی کند سودابه از خشم موی | همی ریخت آب وهمی شست روی | |||||
چو پیش پدر شد سیاوخش پاک | نه دود ونه آتش نه گرد ونه خاک | |||||
فرود آمد از اسپ کاؤس شاه | پیاده سپهبد پیاده سپاه | |||||
سیاوش به پیش جهاندار پاک | بیآمد بمالید رخرا بخاک | |||||
که از تفّ آن کوه آتش برست | همه کامهٔ دشمنان گشت پست | ۵۵۵ | ||||
بدو گفت شاه ای دلیر وجوان | که پاکیزه تخمی وروشن روان | |||||
چنانی که از مادر پارسا | بزاید شود بر جهان پادشا | |||||
سیاوخش را تنگ در بر گرفت | زکردار بد پوزش اندر گرفت | |||||
به ایوان خرامید وبنشست شاد | کلاه کیانی بسر بر نهاد | |||||
می آورد ورامشگرانرا بخواند | همه کامها با سیاوش براند | ۵۶۰ | ||||
سه روز اندر آن سور می در کشید | نبد بر گنج مهر وکلید |