شاهنامه (تصحیح ژول مل)/افگندن سهراب رستم را
افگندن سهراب رستمرا
چو خورشید رخشان برآورد سر | سیه زاغ پرّان فرو برد پر | |||||
تهمتن بپوشید ببر بیان | نشست از بر اژدهای دمان | ۱۰۵۰ | ||||
سپهرا دو فرسنگ بد در میان | کشادن نیارست یکتن میان | |||||
بیآمد بر آن دشت آوردگاه | نهاده بسر بر زآهن کلاه | |||||
همه تلخی از بهر بیشی بود | مبادا که با آز خویشی بود | |||||
وز آن سوی سهراب با انجمن | همی می گسارید با رود زن | |||||
بهومان چنین گفت کین شیرمرد | که با من همیگردد اندر نبرد | ۱۰۵۵ | ||||
زبالای من نیست بالاش کم | برزم اندرون دل ندارد دژم | |||||
بر وکتف ویالش همانند من | تو گوئی که داننده بر زد رسن | |||||
زپای ورکابش همی مهر من | بجنبید بشرم آورد چهر من | |||||
نشانهای مادر بیایم همی | بدل نیز لختی بتابم همی | |||||
گمانی برم من که او رستمست | که چون او نبرده بگیتی کمست | ۱۰۶۰ | ||||
نباید که من با پدر جنگ جوی | شوم خیره روی اندر آرم بروی | |||||
بدو گفت هومان که در کارزار | رسیدست رستم بمن چندبار | |||||
شنیدم که در جنگ مازندران | چه کرد آن دلاور بگرز گران | |||||
بدآن رخش ماند همی رخش اوی | ولیکن ندارد پی وپخش اوی | |||||
بشبگیر چون بر دمید آفتاب | سر جنگ جویان برآمد زخواب | ۱۰۶۵ | ||||
بپوشید سهراب خفتان رزم | سرش پر زرزم ودلش پر زبزم | |||||
بیآمد خروشان برآن دشت جنگ | بچنگ اندرون گرزهٔ گاو رنگ | |||||
زرستم بپرسید خندان دو لب | تو گفتی که با او بهم بود شب | |||||
که شب چون بدی روز چون خاستی | زپیکار دل بر چه آراستی | |||||
زکفت بفگن این گرز وشمشیر کین | بزن جنگ بیداد را بر زمین | ۱۰۷۰ | ||||
نشینیم هر دو پیاده بهم | بمی تازه داریم روی دژم | |||||
به پیش جهاندار پیمان کنیم | دل از جنگ جستن پشیمان کنیم | |||||
بمان تا کسی دیگر آید برزم | تو با من بساز وبیآرای بزم | |||||
دل من بر تو مهر آورد | همی آب شرمم بچهر آورد | |||||
همانا که داری زگردان نژاد | کنی پیش من گوهر خویش یاد | ۱۰۷۵ | ||||
زمن نام پنهان نبایدت کرد | چو گشتی تو با من کنون در نبرد | |||||
مگر پور دستان سام یلی | کزین نامور رستمی زابلی | |||||
بدو گفت رستم که ای نامجوی | نکردیم هرگز چنین گفت وگوی | |||||
زکشتی گرفتن سخن بود دوش | نگیرم فریب تو زین در بگوش | |||||
نه من کودکم گر تو هستی جوان | بکشتی کمر بسته دارد میان | ۱۰۸۰ | ||||
بکوشیم وفرجام کار آن بود | که فرمان ورای جهانبان بود | |||||
بسی گشته ام من نشیب وفراز | نیم مرد گفتار زرق ومجاز | |||||
بدو گفت سهراب که ای مرد پیر | اگر نیست پند منت دلپذیر | |||||
مرا آرزو بد که بر بسترت | برآید بهنگام هوش از برت | |||||
کسی کز تو ماند ستودان کند | بپرّد روان تن بزندان کند | ۱۰۸۵ | ||||
اگر هوش تو زیر دست منست | بفرجام یزدان بیازیم دست | |||||
از اسپان جنگی فرود آمدند | هشیوار وبا کبر وخود آمدند | |||||
ببستند بر سنگ اسپ نبرد | برفتند هر دو روان پر زدرد | |||||
چو شیران بکشتی برآویختند | زتنها خوی وخون همی ریختند | |||||
زشبگیر تا سایه گسترد هور | همی این بر آن آن برین کرد زور | ۱۰۹۰ | ||||
بزد دست سهراب چون پیل مست | چو شیر دمنده زجا در بجست | |||||
کمربند رستم گرفت وکشید | زبس زور گفتی تنش بر درید | |||||
یکی بانگ بر زد پر از خشم وکین | تو گفتی بدرّید روی زمین | |||||
گرفتش زجای آن تن پیل مست | برآوردش از جای وبنهاد پست | |||||
نشست از بر سینهٔ پیل تن | پر از خاک چنگال وروی ودهن | ۱۰۹۵ | ||||
بکردار شیری بر گور نر | زند دست وگور اندر آرد بسر | |||||
یکی خنجر آبگون برکشید | همی خواست از تن سرشرا برید | |||||
نگه کرد رستم بآواز گفت | که این زار باید کشاد از نهفت | |||||
بسهراب گفت ای یل شیرگیر | کمند افگن وگرز وشمشیر وتیر | |||||
دگر گونه تر باشد آئین ما | جز این باشد آرایش دین ما | ۱۱۰۰ | ||||
کسی کو بکشتی نبرد آورد | سر مهتری زیر گرد آورد | |||||
نخستین که پشتش نهد بر زمین | نبرّد سرش گرچه باشد بکین | |||||
وگر بار دیگرش زیرآورد | بافگندش نام شیر آورد | |||||
روا باشد از سر کند زو جدا | برین گونه بر باشد آئین ما | |||||
بدین چاره از چنگ آن اژدها | همی خواست کاید زکشتن رها | ۱۱۰۵ | ||||
دلیر جوان سر بگفتار پیر | بداد وببود این سخن دلپذیر | |||||
یکی از دلیری دوم از زمان | سوم از جوانمردیش بی گمان | |||||
رها کردش زو دست وآمد بدشت | بدشتی که بر پیشش آهو گذشت | |||||
همی کرد نخچیر ویادش نبود | از آن کس که با او نبرد آزمود | |||||
همی دیر شد تا که هومان زگرد | بیآمد بپرسید ازو از نبرد | ۱۱۱۰ | ||||
بهومان بگفت آن کجا رفته بود | سخنها که رستم بدو گفته بود | |||||
بدو گفت هومان دریغ ای جوان | بسیری رسیدی همانا زجان | |||||
دریغ آن بر وبرز وبالای تو | رکاب دراز ویلی پای تو | |||||
هزبری که آورده بودی بدام | رها کردی از دست وشد کار خام | |||||
نگه کن کزین بیعهده کار کرد | چه آید به پیشت بروز نبرد | ۱۱۱۵ | ||||
یکی داستان زد برین شهریار | که دشمن مدار ارچه خردست خوار | |||||
بگفت ودل از جان او برگرفت | پر انده همی ماند اندر شکفت | |||||
بهومان چنین گفت سهراب گرد | که اندیشه از دل بباید سترد | |||||
که فردا بیآید بر من بجنگ | به بینی بگردنش بر پالهنگ | |||||
بلشکرگه خویش بنهاد روی | بخشم وپر از غم دل از کار اوی | ۱۱۲۰ | ||||
چو رستم زچنگ وی آزاد بود | بسان یکی سرو آزاد بود | |||||
خرامان بشد سوی آب روان | چنان چون شده باز یابد روان | |||||
بخورد آب وروی وتن وسر بشست | به پیش جهان آفرین شد نخست | |||||
همی خواست پیروزی ودستگاه | نبود آگه از بخش خورشید وماه | |||||
که چون رفت خواهد سپهر از برش | بخواهد ربودن کلاه از سرش | ۱۱۲۵ | ||||
شنیدم که رستم از آغاز کار | چنان یافت نیرو زپروردگار | |||||
که گر سنگ را او بسر بر شدی | همی هر دو پایش بدو در شدی | |||||
از آن زور پیوسته رنجور بود | دل او از آن آرزو دور بود | |||||
بنالید بر کردگار جهان | بزاری همی آرزو کرد آن | |||||
که لختی ززورش ستاید همی | برفتن بره بر تواند همی | ۱۱۳۰ | ||||
برآنسان که از پاک یزدان بخوان | زنیروی آن کوه پیکر بکاست | |||||
چو باز آنچنان کار پیش آمدش | دل از بیم سهراب ریش آمدش | |||||
بیزدان بنالید که ای کردگار | بدین کار این بنده باش یار | |||||
همان زور خوهم که آغاز کار | مرا دادی ای پاک پروردگار | |||||
بدو بازو داد آنچنان کش بخواست | بیفزود زور تن آنکس بکاست | ۱۱۳۵ | ||||
وز آن آبخور شد بجای نبرد | پر اندیشه بودش دل وروی زرد | |||||
همی تاخت سهراب چون پیل مست | کمندی ببازو کمانی بدست | |||||
گرازان وچون شیر نعره زنان | سمندش جهان وجهانرا کنان | |||||
برآنگونه رستم چو او را بدید | عجب ماند ودروی همی بنگرید | |||||
غم گشت ازو مانده در شکفت | زپیکارش اندازها برگرفت | ۱۱۴۰ | ||||
چو سهراب باز آمد اورا بدید | زباد جوانی دلش بر دمید | |||||
چو نزدیکتر شد برو بنگرید | مر اورا بر آن فرّ وآن زور دید | |||||
چنین گفت کای رسته از جنگ من | چرا آمدی باز در چنگ من | |||||
چرا آمدی باز پیشم بگوی | سوی راستی خود نداری تو روی |