شاهنامه (تصحیح ژول مل)/کشته شدن سهراب از رستم
کشته شدن سهراب از رستم
دگر باره اسپان ببستند سخت | بسر بر همی گشت بدخواه بخت | ۱۱۴۵ | ||||
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم | شود سنگ خارا بکردار موم | |||||
بکشتی گرفتن نهادند سر | گرفتند هر دو دوال کمر | |||||
سرافراز سهرابرا زور دست | تو گفتی که چرخ بلندش ببست | |||||
غمی گشت رستم بیازید چنگ | گرفت آن سر ویال جنگی نهنگ | |||||
خم آورد پشت دلیر جوان | زمانه بیآمد نبودش توان | ۱۱۵۰ | ||||
زدش بر زمین بر بکردار شیر | بدانست که آن هم نماند بزیر | |||||
سبک تیغ تیز از نیام برکشید | بر شیر بیدار دل بر درید | |||||
هرآنگه که تو تشنه گشتی بخون | بیآلودی این خنجر آبگون | |||||
زمانه بخون تو تشنه شد | بر اندام تو موی دشنه شود | |||||
بپیچید از آنپس یکی آه کرد | زنیک وبد اندیشه کوتاه کرد | ۱۱۵۵ | ||||
بدو گفت کین بر من از من رسید | زمانه بدست تو دادم کلید | |||||
تو زین بیگناهی که این کوزپشت | مرا بر کشید وبزودی بکشت | |||||
ببازی بگویند همه سال من | بخاک اندر آمد چنین یال من | |||||
نشان داد مادر مرا از پدر | زمهر اندر آمد روانم بسر | |||||
همی جستمش تا ببینمش روی | چنین جان بدادم بدین آرزوی | ۱۱۶۰ | ||||
دریغا که رنجم نیآمد ببر | ندیدم درین هیچ روی پدر | |||||
کنون گر تو در آب ماهی شوی | ئبا چون شب اندر سیاهی شوی | |||||
وگر چون ستره شوی بر سپهر | ببرّی زروی زمین پاک مهر | |||||
بخواهد هم از تو پدر کین من | چو بیند که خشتست بالین من | |||||
ازین نامداران وگردنکشان | کسی هم برد نزد رستم نشان | ۱۱۶۵ | ||||
که سهراب کشتست وافگنده خوار | همی خواست کردن ترا خواستار | |||||
چو بشنید رستم سرش خیره گشت | چهان پیش چشمش همه خیره گشت | |||||
همی بی تن وتاب وبی توش گشت | بیفتاد از پای وبیهوش گشت | |||||
بپرسید از آنپس که آمد بهوش | بدو گفت با ناله وبا خروش | |||||
بگو تا چه داری زرستم نشان | که گم باد نامش زگردنکشان | ۱۱۷۰ | ||||
که رستم منم کم مماناد نام | نشیناد بر ماتمم زال سام | |||||
بزد نعره وخونش آمد بجوش | همی کند موی وهمی زد خروش | |||||
چو سهراب رستم بدینسان بدید | بیفتاد وهوش از سرش بر دمید | |||||
بدو گفت گر زآن که رستم توئی | بکشتی مرا خیره بر بد خوئی | |||||
زهرگونه بودم ترا رهنمای | نجنبید یکباره مهرت زجای | ۱۱۷۵ | ||||
کنون بند بکشای از جوشنم | برهنه ببین این تن روشنم | |||||
چو برخاست آواز کوس از درم | بیآمد پر از خون دو رخ مادرم | |||||
همی جانش از رفتن من بخست | یکی مهره بر بازوی من ببست | |||||
مرا گفت که این از پدر یادگار | بدار وببین تا که آید بکار | |||||
کنون کارگر شد که پیکار گشت | پسر پیش چشم پدر خوار گشت | ۱۱۸۰ | ||||
چو بکشاد خفتان وآن مهره دید | همه جامه بر خویشتن بر درید | |||||
همی گفت کای کشته بر دست من | ستوده بهر جای وهر انجمن | |||||
همی ناله کرد وهمی کند موی | سرش پر زخاک وپر از آب روی | |||||
همی گفت سهراب کین چاره نیست | بآب دو دیده نباید گریست | |||||
ازین خویشتن کشتن اکنون چسود | چنین رفت واین بودنی کار بود | ۱۱۸۵ | ||||
چو خورشید تابان زگنبد بگشت | نیآمد تهمتن بلشکر زدشت | |||||
زلشکر بیآمد هشیوار بیست | که تا اندر آوردگاه کار چیست | |||||
دو اسپ اندر آن دشت بر پای بود | پر از گرد ورستم دگر جای بود | |||||
گو پیلتنرا چو بر پشت زین | ندیدند گردان در آن دشت کین | |||||
چنان بدگمان شان کو کشته شد | سر نامداران همه گشته شد | ۱۱۹۰ | ||||
بکاؤس کی تاختند آگهی | که تخت مهی زرستم تهی | |||||
زلشکر برآمد سراسر خروش | برآمد زمانه یکایک بجوش | |||||
بفرمود کاؤس تا بوق وکوس | دمیدند وآمد سپهدار طوس | |||||
وزآنپس بلشکر چنین گفت شاه | که ایدر هیونی سوی رزمگاه | |||||
بتازید تا کار سهراب چیست | که بر شهر ایران بباید گریست | ۱۱۹۵ | ||||
اگر کشته شد رستم جنگجوی | از ایران یارد شدن پیش اوی | |||||
بانبوه زخمی بباید زدن | بدین رزمگاه هم نباید بدن | |||||
چو آشوب برخاست از انجمن | چنین گفت سهراب با پیلتن | |||||
که اکنون چو روز من اندر گذشت | همان کار ترکان دگرگونه گشت | |||||
همه مهربانی بر آن کن که شاه | سوی جنگ ترکان نراند سپاه | ۱۲۰۰ | ||||
که ایشان بپشتی من جنگجوی | سوی مرز ایران نهادند روی | |||||
بسی روزرا داده بودم نوید | بسی داده بودم زهر در امید | |||||
چه دانستم ای پهلو نامور | که باشد روانم بدست پدر | |||||
نباید که بینند رنجی براه | مکن جز بنیکی بریشان نگاه | |||||
ازین دژ دلیری ببند منست | گرفتار خمّ کمند منست | ۱۲۰۵ | ||||
بسی زو نشان تو پرسیده ام | همی بد خیال تو در دیده ام | |||||
جز آن بود یکسر سخنهای اوی | ازو باز ماند تهی جای اوی | |||||
که گشتم زگفتار او ناامید | شده لاجرم تیره روز سفید | |||||
ببین تا کدامست از ایرانیان | نباید که آید بجانش زیان | |||||
نشانی که بد داده مادر مرا | بدیدم نبد دیده باور مرا | ۱۲۱۰ | ||||
چنینیم نوشته بد اختر بسر | که من کشته گردم بدست پدر | |||||
چو برق آمدم رفتم اکنون چو باد | بمینو مگر بینمت نیز شاد | |||||
زسختی برستم فروبسته دم | پر آتش دل ودیدگان پر زنم | |||||
نشست از بر رخش رستم چو گرد | پر از خون دل ولب پر از باد سر | |||||
بیآمد به پیش سپه با خروش | دل از کردهٔ خویش پر از درد وجوش | ۱۲۱۵ | ||||
چو دیدند ایرانیان روی اوی | همه بر نهادند بر خاک روی | |||||
ستایش گرفتند بر کردگار | که او زنده باز آمد از کارزار | |||||
چو زآن گونه دیدند پر خاک سر | دریده همه جامه وخسته بر | |||||
بپرسش بگفتند کین کار چیست | ترا دل برین گونه بهر کیست | |||||
بگفت آن شکفتی که خود کرده بود | گرامی پسررا که آزرده بود | ۱۲۲۰ | ||||
همه برگرفتند با او خروش | نماند آن زمان با سپهدار هوش | |||||
چنین گفت با سرفرازان که من | نه دل دارم امروز گوئی نه تن | |||||
شما جنگ توران مجوئید کس | که این بد که من کردم امروز بس | |||||
زواره بیآمد بر پیلتن | دریده بتن جامه وخسته تن | |||||
چو رستم برادر بر آن گونه دید | بگفت آنچه از پور کشنه شنید | ۱۲۲۵ | ||||
پشیمان شدم گفت از کار خویش | بیایم مکافات از اندازه بیش | |||||
پسررا بکشتم بپیرانه سر | بریدم پی وبیخ آن نامور | |||||
دریدم جگرگاه پور جوان | بگرید بدو چرخ تا جاودان | |||||
فرستاد نزدیک هومان پیام | که شمشیر کین ماند اندر نیام | |||||
نگهدار آن لشکر اکنون توئی | نگه کن بریشان مگر نغنوی | ۱۲۳۰ | ||||
که با تو مرا روز پیکار نیست | همان بیش ازین جای گفتار نیست | |||||
تو از زشت خوئی نگفتی ورا | بر آتش زدی جان ودیده مرا | |||||
برادرشرا گفت پهلوان | که ای نامور گرد روشن روان | |||||
تو با او برو تا لب رود آب | مکن بر کسی هیچ گونه شتاب | |||||
زواره بیآمد هم اندر زمان | بهومان سخن گفت از پهلوان | ۱۲۳۵ | ||||
بپاسخ چنین گفت هومان گرد | که بنمود سهرابرا دستبرد | |||||
هجیر ستیزندهٔ بدگمان | که میداشت راز سپهبد نهان | |||||
نشان پدر جست با او نگفت | روانش بی دانشی کرد جفت | |||||
بما این بد از شومئ او رسید | بباید مرورا سر از تن برید | |||||
زواره برآمد بر پیلتن | زهومان سخن گفت واز انجمن | ۱۲۴۰ | ||||
زکار هجیر بد بدگمان | که سهرابرا زو سرآمد زمان | |||||
تهمتن زگفتار او خیره گشت | جهان پیش چشمش همه تیره گشت | |||||
بنزد هجیر آمد از دشت کین | گریبانش بگرفت وزد بر زمین | |||||
یکی خنجر آبگون برکشید | سرشرا همی خواست از تن برید | |||||
بزرگان بپوزش فراز آمدند | هجیر از در مرگ باز استدند | ۱۲۴۵ | ||||
چو برگشت از آن جایگه پهلوان | بیآمد بر پور خسته روان | |||||
بزرگان برفتند با او بهم | چو طوس وچو گودرز وچون کستهم | |||||
همه لشکر از بهر آن ارجمند | زبان برکشادند زبند | |||||
که درمان این کار یزدان کند | مگر کین غمان بر تو آسان کند | |||||
یکی دشنه بگرفت رستم بدست | که از تن ببرّد سر خویش پست | ۱۲۵۰ | ||||
بزرگان بدو اندر آویختند | زمژگان همی خون فرو ریختند | |||||
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود | گر از روی گیتی بر آری تو دود | |||||
تو بر خویشتن گر کنی صد گرند | چه آسانی آید بدآن ارجمند | |||||
اگر هیچ ماندش بگیتی زمان | بماند بگیتی تو با او بمان | |||||
وگر زین جهان آن جوان رفتنیست | بگیتی نگه کن که جاوید کیست | ۱۲۵۵ | ||||
شکاریم یکسر همه پیش مرگ | سر زیر تاج وسر زیر ترگ | |||||
چو آیدش هنگام بیرون کند | وز آن پس ندانیم تا چون کند | |||||
زمرگ ای سپهبد بی اندوه کیست | همی خویشتنرا نباید گریست | |||||
درازست راه وگر کوته است | پراگنده باشیم جون همرهست |