شاهنامه (تصحیح ژول مل)/بازآمدن سیاوش از زابلستان
بازآمدن سیاوش ززابلستان
چو آمد بکاؤس شاه آگهی | که آمد سیاوخش با فرّهی | |||||
بفرمود تا با سپه گیو وطوس | برفتند با شادی وبوق وکوس | |||||
همه نامداران شدند انجمن | بیک دست طوس ودگر پیلتند | |||||
خرامان بر شهریار آمدند | که با نو درختی ببر آمدند | ۱۱۰ | ||||
چو آمد بر کاخ کاؤس شاه | خروش آمد وبرکشادند راه | |||||
پرستار با مجیر وبوی خوش | بشد پیش او دست کرده بکش | |||||
بهر گنج در سهصد استاده بود | میان در سیاوخش آزاده بود | |||||
بسی زر وگوهر برافشاندند | سراسر همی آفرین خواندند | |||||
چو کاؤس را دید بر تخت عاج | زیاقوت رخشنده بر سرش تاج | ۱۱۵ | ||||
نخست آفرین کرد وبردش نماز | زمانی همی گفت با خاک راز | |||||
وز آنپس بیآمد بر شهریار | سپهبد گرفتش سر اندر کنار | |||||
زرستم بپرسید وبنواختش | بر آن تخت فیروزه بنشاختش | |||||
چنان از شکفتی برو بر بماند | بسی آفرینها برو بر بخواند | |||||
بدآن برز بالا وآن فرّ اوی | بسی دیدنی در برّ اوی | ۱۲۰ | ||||
بدآن اندکی سال چندان خرد | که گفتی روانش خرد پرورد | |||||
بسی آفرین بر جهان آفرین | بخواند وبمالید رخ بر زمین | |||||
همی گفت که ای کردگار سپهر | خداوند خوش وخداوند مهر | |||||
همه نیکویها بگیتی زتست | نیایش زفرزند گیرم نخست | |||||
بزرگان ایران همه با نثار | برفتند شادان بر شهریار | ۱۲۵ | ||||
زفرّ سیاوش فرو ماندند | بر اورا بسی آفرین خواندند | |||||
بفرمود تا پیشش آزادگان | وگردان لشکر ببستند میان | |||||
بباغ وبکاخ وبه ایوان اوی | جهانی بشادی نهادند روی | |||||
بهر جای چشنی بیآراستند | می ورود ورامشگران خواستند | |||||
یکی سور فرمود کاندر جهان | کسی پیش ار آن خود نکرد از مهان | ۱۳۰ | ||||
بیکهفته بودند ازین گونه شاد | بهشتم در گنجها برکشاد | |||||
زهر چیز گنجی بفرمود شاه | زمهر وزتیغ وزتخت وکلاه | |||||
از اسپان تازی بزین پلنگ | زبرگستوانها وخفتان جنگ | |||||
زدیبا واز بدرهای درم | زدینار واز گوهر بیش وکم | |||||
جز افسر که هنگام افسر نبود | بدآن کودکی تاج در خور نبود | ۱۳۵ | ||||
سیاوخشرا داد بکردش نوید | بخوبی بدادش فراوان امید | |||||
چنین هفت سالش همی آزمود | بهر کار جز پاک زاده نبود | |||||
بهشتم بفرمود تا تاج زر | همان طوق زرّین وزرّین کمر | |||||
نبشتند منشور بر پرنیان | برسم بزرگان وفرّ کیان | |||||
زمین کورشان ورا داد شاه | که بود از سزای بزرگی وگاه | ۱۴۰ | ||||
چنین خواندندش همی پیشتر | که خوانی کنون ماوراء النّهر |