شاهنامه (تصحیح ژول مل)/باز آمدن گرسیوز به نزد سیاوش
بازآمدن گرسیوز بنزد سیاوش
برآراست گرسیوز دام ساز | دلی پر زکینه سری پر زراز | |||||
چو نزدیک شهر سیاوش رسید | زلشکر زبان آوری بر گزید | ۲۱۱۵ | ||||
بدو گفت رو با سیاوش بگوی | که ای نامور زادهٔ نامجوی | |||||
بجان وسر شاه توران سپاه | بجان وسر وتاح کاؤس شاه | |||||
که از بهر من بر نخیزی زگاه | بپیشم پذیره نیآئی براه | |||||
که تو زآن فزونی بفرهنگ وبخت | بفرّ ونژاد وبتاج وبتخت | |||||
که هر باد را بست باید میان | تهی کردن آن جایگاه کیان | ۲۱۲۰ | ||||
فرستاده نزد سیاوش رسید | زمینرا ببوسید چو اورا بدید | |||||
چو پیغام گرسیوز اورا بگفت | سیاوش غمی گشت اندر نهفت | |||||
پر اندیشه بنشست بیدار دیر | همی گفت رازیست اینرا بزیر | |||||
ندانم که گرسیوز نیکخواه | چه گفتست از من بدآن پیشگاه | |||||
چو گرسیوز آمد بدرگاه اوی | پیاده بیآمد از ایوان بکوی | ۲۱۲۵ | ||||
بپرسیدش از راه واز پادشاه | زکار سپاه وزتخت وکلاه | |||||
پیام سپهدار توران بداد | سیاوش زپیغام او گشت شاد | |||||
چنین داد پاسخ که با یاد اوی | نگردانم از تیغ پولاد روی | |||||
من اینک برفتن کمر بسته ام | عنان با عنان تو پیوسته ام | |||||
سه روز اندر این گلشن زر نگار | بباشیم واز باده گیریم کار | ۲۱۳۰ | ||||
که گیتی سپنجست پر درد ورنج | بدآنکس که با غم زید در سپنچ | |||||
چو بشنید گفت خردمند شاه | بپیچید گرسیوز کینه خواه | |||||
بدل گفت ارایدونکه با من براه | سیاوش بیآید بنزدیک شاه | |||||
بدین شیر مردی وچندین خرد | گمان مرا زیر پی بسپرد | |||||
سخن گفتن من شود بی فروغ | شود پیش شه چارهٔ من دروغ | ۲۱۳۵ | ||||
یکی چاره باید کنون ساختن | دلش را زراه اندر انداختن | |||||
زمانی همی بود وخامش بماند | دو چشمش بروی سیاوش بماند | |||||
فرو ریخت از دیدگان آب زرد | بآب دو دیده همی چاره کرد | |||||
سیاوش ورا دید پر آب چشم | بسان کسی کو بپیچد زخشم | |||||
بدو گفت نرم ای برادر چه ود | غمی هستگانرا نشاید بسود | ۲۱۴۰ | ||||
گر از شاه توران شدستی دژم | بدیده در آوردی از درد نم | |||||
من اینک همی با تو آیم براه | کنم جنگ با شاه توران سپاه | |||||
بدآن تا زهرزه نیآزاردت | چرا کهتر از خویشتن داردت | |||||
اگر دشمنی آمدستت پدید | که تیمار ورنجش بباید کشید | |||||
من اینک بهر کار یار تو ام | چو جنگ آوری مایه دار تو ام | ۲۱۴۵ | ||||
گرایدونکه نزدیک افراسیاب | ترا تیره گشتست بر خیره آب | |||||
بگفتار مردی دروغ آزمای | کسی از تو برتر گرفتست جای | |||||
همه راز این مار با من بگوی | که من باشمت زین غمان چارهجوی | |||||
بیآیم من این کار آسان کنم | دل بد سگالان هراسان کنم | |||||
بدو گفت گرسیوز ای نامدار | مرا این سخن نیست با شهریار | ۲۱۵۰ | ||||
نه از دشمنی آمدستم برنج | که از چاره دورم بمردی وگنج | |||||
زگوهر مرا در دل انیشه خاست | بباید سخن گفت از راه راست | |||||
نخستین زتور اندر آمد بدی | که برخاست زو فرّهٔ ایزدی | |||||
شنیدی که با ایرج کنم سخن | بآغاز کینهچه افگند بن | |||||
وز آنجایگه تا بافراسیاب | شد این بوم توران وایران خراب | ۲۱۵۵ | ||||
بیکجای هرگز نیآمیختند | زبند خرد دور بگریختند | |||||
سپهدار توران از آن بدترست | کنون گاو بیشه بچرم اندرست | |||||
ندانی تو خوئی بدش بیگمان | بمان تا برآید بدین بر زمان | |||||
نخستین زاغریرث اندازه گیر | که بر دست او کشته شد خیره خیر | |||||
برادر هم از کالبد وهم زپشت | چنان پر خرد بی گنه را بکشت | ۲۱۶۰ | ||||
وز آنپس بسی نامور بی گناه | شدستند بر دست او بر تباه | |||||
مرا زین سخن ویژه اندوه تست | که بیدار دل باشی وتن درست | |||||
تو تا آمدستی بدین بوم وبر | کسی را نیآمد زتو بد بسر | |||||
همی مردمی جستی وراستی | جهانی بدانش بیآراستی | |||||
کنون خیره آهرمن دلگسل | ورا از تو کردست پر داغ دل | ۲۱۶۵ | ||||
دلی دارد از تو پر از درد وکین | ندانم چه خواهد جهان آفرین | |||||
تو دانی که من دوستدار تو ام | بهر نیک وبد ویژه یار تو ام | |||||
نباید که فردا گمانی بری | که من بودم آگه ازین داوری | |||||
بیندیش واینرا یکی چاره جوی | سخنهای خوب وباندازه گوی | |||||
سیاوش بدو گفت مندیش ازین | که یارست با من جهان آفرین | ۲۱۷۰ | ||||
سپهبد جزین کرد مارا امید | که بر من شب آرد بروز سپید | |||||
گر آزار بودیش در دل زمن | سرم بر نیغراختی زانجمن | |||||
ندادی بمن کشور وتاج وگاه | بر وبوم وفرزند وگنج سپاه | |||||
کنون با تو آیم بدرگاه اوی | درخشان کنم تیره گون ماه اوی | |||||
هرآنجا که روشن شود راستی | فروغ دروغ آورد کاستی | ۲۱۷۵ | ||||
نمایم دلم را بافراسیاب | درخشانتر از بر سپهر آفتاب | |||||
تو دلرا بجز شادمانه مدار | روانرا ببد در گمانه مدار | |||||
کسی کو دم اژدها نسپرد | زرای جهان آفرین نگذرد | |||||
بدو گفت گرسیوز بدگمان | تو اورا بدانسان که دیدی مدان | |||||
ودیگر بجائی که گردان سپهر | شود تند وچین اندر آرد بچهر | ۲۱۸۰ | ||||
خردمند دانا نداند فسون | که از چنبر او سر آرد برون | |||||
بدین دانش واین دل هوشمند | بدین برز بالا ورای بلند | |||||
ندانی همی چاره از مهر باز | نباید که بخت بد آید فراز | |||||
همی مر ترا بند وتنبل فروخت | بنیرنگ چشم خردرا بدوخت | |||||
نخست آن که داماد کردت بنام | بخیره شدی زآن سخن شادکام | ۲۱۸۵ | ||||
ودیگر کت از خویشتم دور کرد | بروی بزرگان یکی سور کرد | |||||
بدآن تا تو گستاخ باشی بدو | فرو ماند اندر جهان گفتگو | |||||
ترا هم از اغریرث ارجمند | فزون نیست خویشی وپیوند وبند | |||||
میانش بخنجر بدو نیم کرد | سپهرا بکردار بد بیم کرد | |||||
نهانش ببین آشکارا کنون | چنین دان وایمن مشو تو بخون | ۲۱۹۰ | ||||
مرا هرچه در دل از اندیشه بود | خرد بود واز هر دری بیشه بود | |||||
همه پیش تو یک بیک راندم | چو خورشید تابنده بر خواندم | |||||
بایران پدر را بینداختی | بتوران زمین شارسان ساختی | |||||
چنین دل بدادی بگفتار اوی | بگشتی همی گرد تیمار اوی | |||||
درختیست این خود نشانده بدست | همه بار او زهر وبرگش کبست | ۲۱۹۵ | ||||
همی گفت مژگان پر از آب کرد | پر افسون دل ولب پر از باد سرد | |||||
سیاوش نگه کرد خیره بدوی | زدیده نهاده برخ بر دو جوی | |||||
بیاد آمدش روزگار گزند | کزو بگسلد مهر چرخ بلند | |||||
بروز جوانی سر آیدش کار | بسی بر نیآید برو روزگار | |||||
دلش گشت پر درد ورخساره زرد | پر از غم روان وپر از باد سرد | ۲۲۰۰ | ||||
بدو گفت هر چون که من بنگرم | ببادافرهٔ بد نه اندر خورم | |||||
بگفتار وکردار وز پیش وپس | زمین هیج ناخوب نشنید کس | |||||
چو گستاخ شد دست با گنج اوی | به پیچد همانا دل از رنج اوی | |||||
اگرچه بد آید همی بر سرم | من از رای وفرمان او نگذرم | |||||
بیآیم کنون با تو من بی سپاه | ببینم که از چیست آزار شاه | ۲۲۰۵ | ||||
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی | ترا آمدن پیش او نیست روی | |||||
بپای اندر آتش نباید شدن | نه بر موح دریا بر ایمن بدن | |||||
همی خیره بر بد شتاب آوری | سر بخت خندان بخواب آوری | |||||
ترا من همانا بسم پای مرد | بر آتش مگر بر زنم آب سرد | |||||
یکی پاسخ نامه باید نبشت | بدیدار کردن همه خوب وزشت | ۲۲۱۰ | ||||
زکین گر ببینم سر او تهی | نمایم بتو روزگار بهی | |||||
سواری فرستم بنزدیک نو | درفشان کنم جان تاریک تو | |||||
امیدستم از کردگار جهان | شناسندهٔ آشکار ونهان | |||||
که این باز گردد سوی راستی | شود دور ازو کژّی وکاستی | |||||
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب | هیونی فرستم هم اندر شتاب | ۲۲۱۵ | ||||
تو زانسان که باید بزودی بساز | مکن کار بر خویشتن بر دراز | |||||
نه دورست از ایدر بهر کشوری | بهر نامداری وهر مهتری | |||||
صد وبیست فرسنگ از ایدر بچین | همان سیصد وچل بایران زمین | |||||
ازین سو همه دوستدار تو اند | همه مهتران نیکخواه تو اند | |||||
از آن سو پدر آرزومند تست | سپاه بندهٔ مهر وپیوند تست | ۲۲۲۰ | ||||
بهر سو یکی نامهٔ کن براز | بسچیده باش ودرنگی مساز | |||||
سیاوش بگفتار او بگروید | چنان جان بیدار او بغنوید | |||||
بدو گفت زآن در که راندی سخن | زگفتار ورایت نگردم زبن | |||||
تو خواهشگری کم مرا زو بخواه | همان آشتی جوی وبنمای راه |
نامهٔ سیاوش بافراسیاب
دبیر پژوهنده را پیش خواند | سخنهای آگنده را بر فشاند | ۲۲۲۵ | ||||
نخست آفریننده را یاد کرد | که او بنده را از غم آزاد کرد | |||||
از آنپس خرد را ستایش گرفت | ابر شاه توران نیایش گرفت | |||||
که ای شاه پیروز وبه روزگار | زمانه مبادا زتو یادگار | |||||
مرا خواستی شاد گشتم بدآن | که بادا نشست تو با موبدان | |||||
ودیگر فرنگیس را خواستی | بمهر ووفا دل بیآراستی | ۲۲۳۰ | ||||
فرنگیس نالنده بود این زمان | بلب ناچران وبتن ناچمان | |||||
بخفت ومرا پیش بالین ببست | میان دو گیتیش بینم نشست | |||||
مرا دل پر از رای دیدار تست | دو کشور پر از رنج وکردار تست | |||||
زنالندگی چون سبکتر شود | فدای تن شاه کشور شود | |||||
بهانه مرا نیز آزار اوست | نهان مرا درد وتیمار اوست | ۲۲۳۵ | ||||
چو نامه بمهر اندر آمد بداد | بزودی بگرسیوز بد نژاد | |||||
دلاور سه اسپ تگاور بخواست | همی تاخت یکسر شب وروز راست | |||||
سه روزه بپیمود راه دراز | چنان سخت راهی نشیب وفراز | |||||
چهارم بیآمد بنزدیک شاه | پر از بد زبان وران پر گناه | |||||
فراوان بپرسیدش افراسیاب | چو دیدش پر از رنج وسر پر زتاب | ۲۲۴۰ | ||||
چرا با شتاب آمدی گفت شاه | چگونه سپردی چنین دور راه | |||||
ورا گفت چون تیره شد روزگار | شدن ساکن آنگه تیآید بکار | |||||
سیاوش نکرد ایچ در من نگاه | پذیره نیآمد مرا خود براه | |||||
سخن نیز نشیند ونماه نخواند | مرا پیش تختش بپایان نشاند | |||||
از ایران بوی نامه پیوسته شد | بما بر در شهر او بسته شد | ۲۲۴۵ | ||||
سپاهی زروم وسپاهی زچین | همی هر زمان بر خروشد زمین | |||||
تو از کار وی گر درنگ آوری | مگر باد از آنپس بچنگ آوری |