شاهنامه (تصحیح ژول مل)/باز آوردن رستم کاوس را
باز آوردن رستم کاؤسرا
همی کرد پوزش زکرده گناه | همی جست اورا زهر سو سپاه | |||||
خبر یافت زو رستم وگیو وطوس | برفتند با لشکر وپیل وکوس | |||||
برستم چنین گفت گودرز پیر | که تا کرد مادر مرا سیر شیر | |||||
همی بینم اندر جهان تاج وتخت | کیان وبزرگان بیدار بخت | ۴۹۰ | ||||
چو کاؤس خود کامه اندر جهان | ندیدم کسی از کهان ومهان | |||||
خرد نیست اورا نه دانش نه رای | نه هوشش بجایست ونه دل بجای | |||||
تو گوئی بسرش اندرون مغز نیست | یک اندیشهٔ او همی نغز نیست | |||||
کس از نامداران پیشین زمان | نکردند آهنگ زی آسمان | |||||
چو دیوانگانست بی ره ورای | بهر باد کآید برآید زپای | ۴۹۵ | ||||
رسیدند پس پهلوانان بدوی | نگوهش کن وتیز وپرخاشجوی | |||||
بدو گفت گودرز بیمارسان | ترا جای زیباتر از شارسان | |||||
بدشمن دهی هر زمان جای خویش | نگوئی بکس بیهده رای خویش | |||||
سه باره چنین رنج وسختی فتاد | سرت زآزمایش نگشت اوستاد | |||||
کشیدی سپهرا بمازندران | نگر تا چه سختی رسید اندر آن | ۵۰۰ | ||||
دگر باره مهمان دشمن شدی | صنم بودی اورا برهمن شدی | |||||
بجز پاک یزدان بگیتی نماند | که منشور تیغ ترا بر نخواند | |||||
بجنگ زمین سر بسر تاختی | کنون بآسمان نیز پرداختی | |||||
بیک دست چون برتر آئی همی | برابر بجنگ اندر آئی همی | |||||
نگه کن که تا چند گونه بلا | به پیش آمدت یافتی زو رها | ۵۰۵ | ||||
پس از تو برین داستانها زنند | که شاهی برآمد بچرخ بلند | |||||
که تا ماه وخورشید را بنگرد | ستاره همه یک بیک بشمرد | |||||
چنان کن که بیدار شاهان کنند | ستاینده ونیکخواهان کنند | |||||
جز از بندگی ناتوانی مجوی | مزن دست در نیک وبد جز بدوی | |||||
فرو ماند کاؤس وتشویر خورد | از این نامداران ومردان مرد | ۵۱۰ | ||||
چنان داد پاسخ که از راستی | نیآبد بداد اندرون کاستی | |||||
همه داد گفتید وبیداد نیست | زدام شما جاتم آزاد نیست | |||||
همی ریخت از دیدگان آب زرد | بسی از جهان آفرین یاد کرد | |||||
بسچید واندر عماری نشست | پشیمانی ودرد بودش بدست | |||||
چو آمد سوی گاه وتخت بلند | دل زآنچنان کار مانده ببند | ۵۱۵ | ||||
چهل روز نزد یزدان بپای | بپیمود خاک وبپرداخت جای | |||||
زشرم از در خاک بیرون نرفت | همه پوست گفتی بروبر بکفت | |||||
همی ریخت با لابه از دیده خون | همی خواست آمرزش از رهنمون | |||||
زشرم دلیران منش کرد پست | خرام ودر بار دادن ببست | |||||
پشیمان شد ودرد بگزید ورنج | نهاده ببخشید بسیار گنج | ۵۲۰ | ||||
همی رنج بمالید بر تیره خاک | نیایش کنان پیش یزدان پاک | |||||
چو بگذاشت یکچند گریان چنین | ببخشود بر وی جهان آفرین | |||||
پراگنده آمد زهر دو سپاه | بنزدیک درگاه کاؤس شاه | |||||
بر افروخت زآمرزش دادگر | بدانست کز رنجها یافت بر | |||||
نشست از بر تخت زر با کلاه | یکی گنج بکشاد در بر سپاه | ۵۲۵ | ||||
یکی کار نو ساخت اندر جهان | که تابنده شد بر مهان وکهان | |||||
جهان گفتی از داد دیبا شدست | شهنشاه بر گاه زیبا شدست | |||||
زهر کشوری نامور مهتری | که بر سر نهادی بلند افسری | |||||
بدرگاه کاؤس شاه آمدند | وز آن سر کشیدن براه آمدند | |||||
زمانه چنان شد که بود از نخست | بآب وفا روی خسرو بشست | ۵۳۰ | ||||
همه مهتران کهتر او شدند | پرستنده وچاکر او شدند | |||||
نشست از بر تخت گوهر نگار | ابا تاج وبا گرزه گاوسر | |||||
برین داستان گفتم آنکم شنود | چنین یاد هرگز کسیرا نبود | |||||
چنین بود آئین شاه جهان | چنین بود رسم سر پهلوان | |||||
کجا پادشاه دادگر بود وبس | نیازش نبودی بفریادرس | ۵۳۵ | ||||
همه داد کرد وهمه داد دید | ازیرا که گیتی همه باد دید |
داستان جنگ هفت گردان
چو با مرگ کوشش نداردت سود | کنون رسم رستم بباید شنود | |||||
چه گفت آن سراینده مرد دلیر | که ناگه برآویخت با نرّه شیر | |||||
که گر نام مردی بجوئی همی | بخون تیغ هندی بشوئی همی | |||||
زبدها نبایدت پرهیز کرد | چو پیش آیدت روزگار نبرد | ۵۴۰ | ||||
زمانه چو آمد بتنگی فراز | بد از تو نگردد بپرهیز باز | |||||
چو همره کنی جنگ را با خرد | دلیرت زجنگ آوران نشرد | |||||
خرد را ودینرا رهی دیگرست | سخنهای نیکو ببند اندرست | |||||
کنون از ره رستم جنگجوی | یکی داستانست با رنگ وبوی | |||||
شنیدم که روزی گو پیلتن | یکی سور کرد از در انجمن | ۵۴۵ | ||||
بجائی کجا نام او بد نوند | بدو اندرون کاخهای بلند | |||||
کجا آذر بزر بزرین کنون | بدآنجا فروزد همی رهنمون | |||||
بزرگان ایران بدآن بزمگاه | شدند انجمن نامور یک سپاه | |||||
چو طوس وچو گودرز کشوادگان | چو بهرام وچون گیو آزادگان | |||||
چو گرگین وچون زنگهٔ شاوران | چو کستهم وخرّاد جنگاوران | ۵۵۰ | ||||
چو برزین گردنکش تیغ زن | گرازه که بود افسر انجمن | |||||
ابا هر یک از کهتران بود چند | یکی لشکری نامدار ارجمند | |||||
نیآسود لشکر زمانی زکار | زچوگان وتیر ونبید وشکار | |||||
چو چندی بدینسان گذر کرد روز | بشادی ورامش همه دل فروز | |||||
بمستی چنین گفت یکروز گیو | برستم که ای نامبردار نیو | ۵۵۵ | ||||
گرایدون که رای شکار آیدت | ویوز دونده بکار آیدت | |||||
بنخچیرگاه رد افراسیاب | بپوشیم تابان رخ آفتاب |