شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گمراه کردن ابلیس کاوس را و به آسمان رفتن کاوس

شاهنامه از فردوسی
تصحیح ژول مل

گمراه کردن ابلیس کارس را و به آسمان رفتن کاؤس

گمراه کردن ابلیس کاؤسرا وبآسمان رفتن کاؤس

  چنان بد که ابلیس روزی پگاه یکی انجمن کرد پنهان زشاه  
  بدیوان چنین گفت کامروز کار برنج وبسختیست با شهریار  ۴۴۰
  یکی دیو باید کنون نغز دست که داند همه رسم وراه نشست  
  شود جان کاؤس بیره کند بدیوان بر این رنج کوته کند  
  بگردانش سر زیزدان پاک فشاند بر آن فرّ زیباش خاک  
  شنیدند وبر دل گرفتند یاد کس از بیم کاؤس پاسخ نداد  
  یکی دیو دژخیم بر پای خاست چنین گفت کین نغز کاری مراست  ۴۴۵
  بگردانیمش سر زدین خدای کس این راز جز من نیآرد بجای  
  غلامی بیآراست از خویشتن سخن گوی وشایستهٔ انجمن  
  همی بود تا نامور شهریار که روزی برون شد زبهر شکار  
  بیآمد به پیشش زمین بوسه داد یکی دستهٔ گل بکاؤس داد  
  چنین گفت کین فرّ وزیبای تو همی چرخ گردان سزد جای تو  ۴۵۰
  بکام تو شد روی گیتی همه شبانی وگردن فرازان رمه  
  یکی کار ماندست تا در جهان نشن تو هرگز نگردد نهان  
  چه دارد همی آفتاب از تو راز که چون گردد اندر نشیب وفراز  
  چگونهست ماه وشب وروز چیست برین گردش چرخ سالار کیست  
  گرفتی زمین وآنچه بد کام تو شود آسمان نیز در دام تو  ۴۵۵
  دل شاه از آن دیو بی راه شد روانش از اندیشه کوتاه شد  
  گمانش چنان بد که گردان سپهر بگیتی مرا در نمودست چهر  
  ندانست کین چرخرا پاید نیست ستاره فراوان وایزد یکیست  
  همه پیش فرمانش بیچاره اند که با شورش وجنگ وپتیماره اند  
  جهان آفرین بی نیازست ازین زبهر تو باید سپهر وزمین  ۴۶۰
  پر اندیشه شد جان آن پادشا که تا چون شود بی پرّ اندر هوا  
  زدانندگان بس بپرسید شاه کزین خاک چندست تا چرخ ماه  
  ستاره شمر گفت وخسرو شنید یکی کژّ وناخوب چاره گزید  
  بفرمود پس تا بهنگام خواب برفتند سوی نشیم عقاب  
  از آن بچه بسیار برداشتند بهر خانهٔ یکدو بگذاشتند  ۴۶۵
  همی پرورانندشان سال وماه بمرغ وکباب وبره چندگاه  
  چو نیرو گرفتند هریک چو شیر بر آنسان که غرم اندر آرند زیر  
  زعود قماری یکی تخت کرد سر تختها را بزر سخت کرد  
  زپهلوش پس نیزهاش دراز ببست وبر آنگونه بر کرد ساز  
  ببست اندر اندیشه دل یکسره بیآویخت از نیزه ران بره  ۴۷۰
  از آنپس عقاب دلاور چهار بیآورد وبر تخت بست استوار  
  نشست از بر تخت کاؤس کی نهاده به پیش اندرون جام می  
  چو شد گرسنه تیز پرّان عقاب سوی گوشت کردند هر یک شتاب  
  زروی زمین تخت برداشتند زهامون بابر اندر افراشتند  
  بر آن حد که شان بود نیرو بجای سوی گوشت کردند آهنگ ورای  ۴۷۵
  شنیدم که کاؤس شد بر فلک همی رفت تا بگذرد از ملک  
  یکی گفت از آن رفت بر آسمان که تا جنگ سازد بتیر وکمان  
  زهر گونهٔ هست آواز این نداند کسی جز جهان آفرین  
  پریدند بسیار وماندند باز چنین باشد آنکس که گیردش آز  
  چو با مرغ پرّنده نیرو نماند غمی گشت و پرها بخوی در نشاند  ۴۸۰
  نگونسار گشتند از ابر سیاه کشان از هوا نیزه وتخت شاه  
  سوی بیشهٔ همچنین آمدند بآمل بروی زمین آمدند  
  نکردش تباه از شکفتی جهان همی بودنی داشت اندر نهان  
  سیاوش ازو خواست آمد پدید ببایست لختی چمید وچرید  
  بجای بزرگی وتخت نشست پشیمانی ورنج بودش بدست  ۴۸۵
  بمانده به بیشه درون زار وار نیایش همی کرد با کردگار