شاهنامه (تصحیح ژول مل)/بر تخت نشستن فریدون

فریدون

پادشاهی فریدون پانصد سال بود

بر تخت نشستن فریدون

  فریدون چو شد بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار  
  برسم کیان تاج و تخت مهی بیاراست با کاخ شاهنشهی  
  به روز خجسته سر مهر ماه به سر برنهاد آن کیانی کلاه  
  زمانه بی اندوه گشت از بدی گرفتند هر کس ره ایزدی  
  دل از داوری ها بپرداختند به آیین یکی جشن نو ساختند  ۵
  نشستند فرزانگان شادکام گرفتند هر یک ز یاقوت جام  
  می روشن و چهرهٔ شاه نو جهان نو ز داد و سر ماه نو  
  بفرمود تا آتش افروختند همه عنبر و زعفران سوختند  
  پرستیدن مهرگان دین اوست تن آسانی و خوردن آیین اوست  
  کنون یادگارست ازو ماه مهر بکوش و به رنج ایج منمای چهر  ۱۰
  ورا بد جهان سالیان پنج سد نیفکند یک روز بنیاد بد  
  جهان چون برو بر نماند ای پسر تو نیز آز مپرست و انده مخور  
  نماند چنین دان جهان بر کسی درو شادکامی نیابی بسی  
  فرانک نه آگاه بد زین نهان که فرزند او شاه شد بر جهان  
  ز ضحاک شد تخت شاهی تهی سرآمد برو روزگار مهی  ۱۵
  پس آگاهی آمد ز فرخ پسر به مادر که فرزند شد تاجور  
  نیایش کنان شد سرو تن بشست به پیش جهانداور آمد نخست  
  نهاد آن سرش پست بر خاک بر همی خواند نفرین به ضحاک بر  
  همی آفرین خواند بر کردگار بر آن شادمان گردش روزگار  
  وزان پس کسی را که بودش نیاز همی داشت روز بد خویش راز  ۲۰
  نهانش نوا کرد و کس را نگفت همان را ز او داشت اندرنهفت  
  یکی هفته زین گونه بخشید چیز چنان شد که درویش نشناخت نیز  
  دگر هفته مر بزم را کرد شاز مهانی که بودند گردن فراز  
  بیاراست چون بوستان خان خویش مهان را همه کرد مهمان خویش  
  وزان پس همه گنج آراسته فراز آوریده نهان خواسته  ۲۵
  همان گنج ها را گشادن گرفت نهاده همه رای دادن گرفت  
  گشادن در گنج را گاه دید درم خوار شد چون پسر شاه دید  
  همان جامه و گوهر شاهوار همان اسپ تازی به زرین عذار  
  همان جوشن و خود و زوپین و تیغ کلاه و کمر هم نبودش دریغ  
  همه خواسته بر شتربار کرد دل پاک سوی جهاندار کرد  ۳۰
  فرستاد نزدیک فرزند چیز زبانی پر از آفرین داشت نیز  
  چون آن خواسته دید شاه زمین بپذرفت و بر مام کرد آفرین  
  بزرگان لشگر چو بشناختند بر شهریار جهان تاختند  
  که ای شاه پیروز یزدان شناس ستایش مر او را وزویت سپاس  
  چنین روز روزت فزون باد بخت بداندیشگان را نگون باد بخت  ۳۵
  ترا باد پیروزی از آسمان مبادا بجز داد و نیکی گمان  
  وزان پس جهاندیدگان سوی شاه ز هر گوشه ای بر گرفتند راه  
  همه زر و گوهر برآمیختند بتاج سپهبد فرو ریختند  
  همان مهتران از همه کشورش بدان خرمی صف زده بر درش  
  ز یزدان همی خواستند آفرین بران تاج و تخت و کلاه و نگین  ۴۰
  همه دست برداشته بآسمان همی خواندندنش بنیکی گمان  
  که جاوید بادا چنین شهریار برومند بادا چنین روزگار  
  وزآنپس فریدون بگرد جهان بگردید و دید آشکار و نهان  
  هرآن چیز کز راه بیداد دید هر آن بوم و بر کان نه آباد دید  
  بنیکی ببست از همه دست بد چنانک از ره هوشیاران سزد  ۴۵
  بیاراست گیتی بسان بهشت بجای گیا سرو گلبن بکشت  
  از آمل گذر سوی تمیشه کرد نشست اندر آن نامور بیشه کرد  
  کجا کز جهانا گوش خوانی همی جز این نیز نامش ندانی همی