شاهنامه (تصحیح ژول مل)/فرستادن فریدون جندل را به یمن
فرستادن فریدون جندل را بیمن
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید | سه فرزندش آمد گرامی پدید | |||||
به بخت جهاندار هر سه پسر | سه خسرونژاد از در تاج زر | |||||
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار | به هر چیز مانندهٔ شهریار | |||||
از این سه دو پاکیزه از شهرناز | یکی کهتر از خوب چهر ارنواز | |||||
پدر بود ناکرده از ناز نام | همی پیش پیلان نهادند گام | |||||
فریدون از آن نامداران خویش | یکی را گرانمایه تر خواند پیش | ۵۵ | ||||
کجا نام او جندل پر هنر | به هر کار دلسوز بر شاه بر | |||||
بدو گفت بر گردگرد جهان | سه دختر گزین از نژاد مهان | |||||
به خوبی سزای سه فرزند من | چنانچون بشاید بپیوند من | |||||
پدر نام ناکرده از نازشان | بدآن تا نخوانند به آوازشان | |||||
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر | پری چهره و پاک و خسرو گهر | ۶۰ | ||||
به بالا و دیدار هر سه یکی | که این را ندانند از آن اندکی | |||||
چو بشنید جندل ز خسرو سخن | یکی رای پاکیزه افگند بن | |||||
که بیدار دل بود و پاکیزه مغز | زبان چرب و شایستهٔ کار نغز | |||||
ز پیش سپهبد برون شد به راه | ابا چندتن مر و را نیک خواه | |||||
یکایک از ایران سر اندر کشید | پژهید و هر گونه گفت و شنید | ۶۵ | ||||
به هر کشوری کز جهان مهتری | به پرده درون داشتی دختری | |||||
نهفته بجستی همه رازشان | شنیدی همه نام و آوازشان | |||||
از ایران پرمایه کس را ندید | که پیوستهٔ آفریدون سزید | |||||
خردمند و روشن دل و پاک تن | بیامد بر سرو شاه یمن | |||||
نشان یافت جندل مر او را درست | سه دختر چنانچون فریدون بجست | ۷۰ | ||||
خرامان بیامد به نزدیک سرو | چنانچون بپیش گل اندر تذرو | |||||
زمینرا ببوسید و چربی نمود | بر آن کهتری آفرین برفزود | |||||
که جاوید بادا سرافراز شاه | همیشه فروزندهٔ تاج و گاه | |||||
به جندل چنین گفت شاه یمن | که بی آفرینت مبادا دهن | |||||
چه پیغام داری چه فرمان دهی | فرستادهٔ گر گرامی مهی | ۷۵ | ||||
بدو گفت جندل که خرم بدی | همیشه ز تو دور دست بدی | |||||
از ایران یکی کهترم چون شمن | پیام آوریده به شاه یمن | |||||
درود فریدون فرخ دهم | سخن هر چه پرسند پاسخ دهم | |||||
فرا آفرین از فریدون گرد | بزرگ آن کسی کو نداردش خرد | |||||
مرا گفت شاه یمن را بگوی | که بر گاه تا مشک بوید ببوی | ۸۰ | ||||
همیشه تن آزاد بادت ز رنج | پراکنده رنج و پُراکنده گنج | |||||
بدان ای سر مایهٔ تازیان | کز اختر بدی جاودان بی زیان | |||||
که شیرینتر از جان و فرزند چیز | همانا که چیزی نباشد بنیز | |||||
پسندیدهتر کس ز فرزند نیست | چو پیوند فرزند پیوند نیست | |||||
به سه دیده اندر جهان گر کس است | سه فرزند ما را سه دیده بس است | ۸۵ | ||||
گرامیتر از دیده آنرا شناس | که دیده بدیدنش دارد سپاس | |||||
چه گفت آن خردمند پاکیزهمغر | کجا داستان زد ز پیوند نغز | |||||
که پیوند کس را نیاراستم | مگر کش به از خویشتن خواستم | |||||
خرد یافته مردِ نیکی سگال | همی دوستی را بجوید همال | |||||
چو خرّم بمردم بود روزگار | نه نیکو بود بی پسر شهریار | ۹۰ | ||||
مرا پادشاهی آباد هست | همان گنج و مردی و نیروی دست | |||||
سه فرزند شایستهٔ تاج و گاه | خردمند با دانش و دستگاه | |||||
ز هر کام و هر خواسته بی نیاز | بهر آرزو دست ایشان دراز | |||||
مر این سه گرانمایه را در نهفت | بباید همی شاهزاده سه جفت | |||||
ز کار آگهان آگهی یافتم | بدین آگهی تیز بشتافتم | ۹۵ | ||||
کجا از پس پرده پوشیده روی | سه پاکیزه داری تو ای نامجوی | |||||
مرآن هر سه را نو ز ناکرده نام | چو بشنیدم این شد دل شادکام | |||||
که ما نیز نام سه فرّخ نژاد | چو اندر خور آید نکردیم یاد | |||||
کنون این گرامی دو گونه گهر | برآمیخت باید ابا یک دگر | |||||
سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی | سزا را سزاکار بیگفتوگوی | ۱۰۰ | ||||
فریدون پیامم بدین گونه داد | تو پاسخ گذار آنچه آیدت یاد | |||||
پیامش چو بشنید شاه یمن | بهپژمرد چون زاب کنده سمن | |||||
بدل گفت اگر پیشِ بالین من | نهبیند سه ماه این جهانبینِ من | |||||
مرا روز روشن بود تیره شب | نباید گشادن بپاسخ دو لَب | |||||
کشاده بر ایشان بود رازِ من | بهر نیک و بد بوده انباز من | ۱۰۵ | ||||
شتابی بپاسخ نباید کنون | مرا چند رازست با رهنمون | |||||
بیامد درِ بار دادن بهبست | بانبوه اندیشگان در نشست | |||||
فرستادهرا جایگاهی گزید | پس آنگه بکار اندرون بنگرید | |||||
فراوان کس از دشت نیزهوران | بر خویش خواند آن نبرده سران | |||||
نهفته برون آورید از نهفت | همه رازها پیشِ ایشان بگفت | ۱۱۰ | ||||
که ما را ز گیتی ز پیوند خویش | سه شمع است روشن بدیدار پیش | |||||
فریدون فرستاد زی من پیام | بگسترد پیشم یکی خوب دام | |||||
همی کرد خواهد ز چشمم جدا | یکی رای خواهم زدن با شما | |||||
فرستاده گوید چنین گفت شاه | که ما را سه شاه است با تاج و گاه | |||||
گراینده هر سه به پیوندِ من | بسه روی پوشیده فرزند من | ۱۱۵ | ||||
اگر گویم آری و دل زان تهی | دروغ ایچ نندر خورد با شهی | |||||
وگر آرزوها سپارم بدوی | شود دل پر آتش پر از آب روی | |||||
وگر سر بپیچم ز گفتارِ اوی | هراسان شود دل ز آزارِ اوی | |||||
کسی کو بود شهریارِ زمین | نه بازیست با او سگالید کین | |||||
شنید این سخن مردمِ راهجوی | که ضحاک را زو چه آمد بروی | ۱۲۰ | ||||
ازین در سخن هر چهتان هست یاد | سراسر بمن بر بباید گشاد | |||||
جهان آزموده دلاور سران | گشادند یک یک بپاسخ زبان | |||||
که ما همگنان آن نه بینیم رای | که هر باد را تو بجنبی ز جای | |||||
اگر شد فریدون چنین شهریار | نه ما بندگانیم با گوشوار | |||||
سخن گفتن و رنجش آئین ماست | عنان و سنان باختن دین ماست | ۱۲۵ | ||||
به خنجر زمین را میستان کنیم | به نیزه هوا را نیستان کنیم | |||||
سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند | سر بدره بگشا و لب را به بند | |||||
و گر چارهٔ کار خواهی همی | بترسی ازین پادشاهی همی | |||||
ازو آرزوهای پرمایه جوی | که کردار آنرا نه بینند روی | |||||
چو بشنید از کاردانان سخن | نه سردید آنرا به گیتی نه بن | ۱۳۰ |