شاهنامه (تصحیح ژول مل)/خواب دیدن افراسیاب و ترسیدن
خواب دیدن افراسیاب وترسیدن
سراسر همه دشت آذین نهند | بسغد اندر آرایش چین نهند | |||||
بر ایشان بشادی گذر کرد روز | چو از چشم شد هور گیتی فروز | ۷۴۵ | ||||
بخواب وبه آرامش آمد شتاب | بغلتید بر جامه افراسیاب | |||||
چو یکپاس بگذشت از تیره شب | چنان چون کسی باز گوید بتب | |||||
خروشی برآمد از افراسیاب | بلرزید از آن جای آرام وخواب | |||||
پرستندگان تیز برخاستند | خروشیدن وغلفل آراستند | |||||
چو آمد بگرسیوز این آگهی | که تیره شد آن تخت شاهنشهی | ۷۵۰ | ||||
بتیزی بیآمد بدرگاه شاه | ورا دید بر خاک خفته براه | |||||
ببر در گرفتش وپرسید ازوی | که این داستان با برادر بگوی | |||||
چنین داد پاسخ که پرسش مکن | مگوی این زمان هیچ با من سسخن | |||||
بدآن تا خرد باز یابم یکی | ببر گیر وستم بدار اندکی | |||||
زمانی در آمد چو آمد بهوش | جهان دید با باله وبا خروش | ۷۵۵ | ||||
نهادند شمع وبر آمد بتخت | همی بود لرزان بسان درخت | |||||
بپرسید گرسیوز نامجوی | که بکشای لب این شکفتی بگوی | |||||
چنین گفت پرمایه افراسیاب | که هرگز کسی این نبیند بخواب | |||||
کجا در شب تیره من دیده ام | زپیر وجوان نیز نشنیده ام | |||||
بیابان پر از مار دیدم بخواب | زمین پر زگرد آسمان پر عقاب | ۷۶۰ | ||||
زمین خشک تخی که گفتی سپهر | بدآن تا جهان بود ننمود چهر | |||||
سراپردهٔ من زده بر کران | بگردش سپاهی زکنداوران | |||||
یکی باد بر خاستی پر زگرد | درفش مرا سر نگونسار کرد | |||||
برفتی بهر سو یکی جوی خون | سراپرده وخیمه کردی نگون | |||||
وزین لشکر من فزون از شمار | بریده سران وتن افگنده خوار | ۷۶۵ | ||||
سپاهی از ایران چو باد دمان | چه نیزه بدست وچه تیر وکمان | |||||
همه نیزهاشان سر آورده بار | وز آن هر سواری سری بر کنار | |||||
بر تخت من تاختندی سوار | سیه پوش ونیزه وران صد هزار | |||||
برانگیختندم زجای نشست | همی تاختندی مرا بسته دست | |||||
نگه کردمی نیک زهر سو بسی | زپیوسته پیشم نبودی کسی | ۷۷۰ | ||||
مرا پیش کاوس بردی دوان | یکی نامور بار سر پهلوان | |||||
یکی تخت بودش چو تابنده ماه | نشسته برو بود کاؤس شاه | |||||
جوانی دو رخساره مانند ماه | نشسته بنزدیک کاؤس شاه | |||||
دو هفته نبودی ورا سال پیش | چو دیدی مرا بسته در پیش خویش | |||||
دمیدی بکردار غرّنده میغ | میانم بدو نیم کردی بتیغ | ۷۷۵ | ||||
خروشیدمی من فراوان زدرد | مرا ناله ودرد بیدار کرد | |||||
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه | نباشید جز از کامهٔ نیکخواه | |||||
همی کام دل باشد وتاج وتخت | نگون گشته بر بد سگالان بخت | |||||
گرازندهٔ خواب باید کسی | کزین دانش اندیشه دارد بسی | |||||
بخوانیم بیدار دل موبدان | زاختر شناسان واز بخردان | ۷۸۰ |