شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پرسیدن افراسیاب موبدان را ز خواب
پرسیدن افراسیاب موبدانرا زخواب
هر آنکس که از دانش آگاه بود | پراگنده با بر در شاه بود | |||||
شدند انجمن بر در شهریار | بدآن تا چرا کردشان خواستار | |||||
بخواند و سزاوار بنشاند پیش | سخن راند با هر کسی کم وبیش | |||||
چنین گفت با نامور بخردان | به اخترشناسان وهم موبدان | |||||
کزین خواب وگفتار من در جهان | کسی نشنود آشکار ونهاد | ۷۸۵ | ||||
کسیرا نمانم سر وتن بهم | اگر زین سخن بر لب آرند دم | |||||
ببخشید بسیارشان زر وسیم | بدآن تا نباشد کسی زو ببیم | |||||
وز آنپس بگفت آنچه در خواب دید | چو موبد زشاه آن سخنها شنید | |||||
بترسید واز شاه زنهار خواست | که این خوابرا کی توان گفت راست | |||||
مگر شاه با بنده پیمان کند | زبانرا بپاسخ گروگان کند | ۷۹۰ | ||||
کزین در سخن هرچه داریم یاد | کشائیم بر شاه ویابیم داد | |||||
بزنهار دادن زبان داد شاه | که از بد بدیشان نبیند جهان | |||||
زبان آوری بود بسیار مغز | که او بر کشادی همه کار نغز | |||||
چنین گفت کز خواب شاه جهان | کنم آشکارا بروبر نهان | |||||
چنان دان که اکنون سپاهی گران | برانند از ایران دلاور سران | ۷۹۵ | ||||
یکی شاه زاده به پیش اندرون | جهاندیده با او بسی رهنمون | |||||
بر آن طالعش بر کسی کرد شاه | که این بوم گردد بما بر تباه | |||||
اگر با سیاوش کند شاه جنگ | شود روی گیتی چو دیبا برنگ | |||||
زترکان نماند کسی پارسا | غمی گردد از جنگ او پادشا | |||||
وگر او شود کشته بر دست شاه | بتوران نماند سر تختگاه | ۸۰۰ | ||||
سراسر پر آشوب گردد زمین | زبهر سیاوش بجنگ وبه کین | |||||
بدآنگاه یاد آیدت راستی | که ویران شود کشور از کاستی | |||||
جهاندار گر مرغ گردد بپر | ازین چرخ گردان نیابد گذر | |||||
بدینسان گذر کرد خواهد سپهر | گهی پر زخشم وگهی پر زمهر | |||||
غمی شد چو بشنید افراسیاب | نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب | ۸۰۵ | ||||
بگرسیوز آن رازها برکشاد | نهفته سخنها برو کرد یاد | |||||
که گر من بجنگ سیاوش سپاه | نرانم نیآبد کسی کینه خواه | |||||
نه او کشته آید بجنگ ونه من | برآساید از گفتگوی انجمن | |||||
نه کاؤس خواهد زمن نیز کین | نه آشوب گردد سراسر زمین | |||||
بجای جهان جستن وکارزار | مبادم بجز آشتی هیچ کار | ۸۱۰ | ||||
فرستم بنزدیک او سیم وزر | همان تاج وتخت وکلاه وکمر | |||||
منوچهر گیتی نبخشید به راست | همان بهرهٔ خویشتن کم نخواست | |||||
زمینرا که بخشوده بودیم پیش | از آن نیز کوته کنم دست خویش | |||||
مگر کین بلاها زمن بگذرد | به آب این دو آنش فرو پژمرد | |||||
چو چشم بهانه بدوزم بگنج | سزد گر سپهرم نخواهد نخواهد برنج | ۸۱۵ | ||||
نخواهم زمانه جز آن کو نوشت | چنان رست باید که یزدان بکشت |