شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رای زدن افراسیاب با مهتران
رای زدن افراسیاب با مهتران
چو بگذشت نیمی زگردان سپهر | درخشنده خورشید بنمود چهر | |||||
بزرگان بر گاه شاه آمدند | پرستنده و با کلاه آمدند | |||||
یکی انجمن ساخت از بخردان | هشیوار وبیدار دل موبدان | |||||
بدیشان چنین گفت کز روزگار | نه بینم همی جز بد از کارزار | ۸۲۰ | ||||
بسی نامداران که بر دست من | تبه شد بجنگ اندر آن انجمن | |||||
بسا شارسان گشت بیمارسان | بسا گلستان نیز شد خارستان | |||||
بسی باغ کآن رزمگاه منست | بهر سو نشان سپاه منست | |||||
زبیدادی شهریار جهان | همه نیکوئیها شود در نهان | |||||
نزاید بهنگام در دشت گور | شود بچّه باز را چشم کور | ۸۲۵ | ||||
نماند بپستان نخچیر شیر | شود آب در چشمهٔ خویش قیر | |||||
شود در جهان چشمهٔ آب خشک | ندارد بنافه درون بوی مشک | |||||
زکژی گریزان شود راستی | پدید آید از هر سوی کاستی | |||||
مرا سیر شد دل زجنگ وبدی | همی جست خواهم ره ایزدی | |||||
کنون دانش وداد باز آوریم | بجای غم ورنج ناز آوریم | ۸۳۰ | ||||
برآساید از ما زمانه چنان | نباید که مرگ آید از ناگهان | |||||
دو بهر از جهان زیر پای منست | به ایران وتوران سرای منست | |||||
نگه کن که چندین زجنگاوران | بیآراند هر سال باژ گران | |||||
گرایدون که باشید همداستان | برستم فرستم یکی داستان | |||||
در آشتی با سیاوخش نیز | بجویم فرستم بی اندازه چیز | |||||
سرای یک بیک پاسخ آراستند | همه خوبی وآَتی خواستند | ۸۳۵ | ||||
که تو شهریاری وما چون رهی | برآن دل نهاده که فرمان دهی | |||||
همه بازگشتند سر پر زداد | نیآمد کسیرا غم ورنج یاد | |||||
بگرسیوز آنگه نگه کرد شاه | که ببسیچ کار وبپیمای راه | |||||
بسودی بساز وسخنرا مایست | زلشکر گزین کن سواری دویست | |||||
بنزد سیاوخش برخواسته | زهر چیز گنجی بیآراسته | ۸۴۰ | ||||
از اسپان تازی بزرّین ستام | زشمشیر هندی بزرّین نیام | |||||
یکی تاج پر گوهر شاهوار | زگستردنی صد شتروار بار | |||||
غلام وکنیزک ببر هم دویست | بگویش که با تو مرا جنگ نیست | |||||
بپرسش فراوان واورا بگوی | که ما سوی ایران نگردیم روی | |||||
زمین تا لب رود جیحون مراست | بسغدم وآن پادشاهی جداست | ۸۴۵ | ||||
همانست کز تور وسلم دلیر | زبر شد جهان آن کجا بود زیر | |||||
از ایرج که بر بی گنه کشته شد | زمغز بزرگان خرد گشته شد | |||||
زتوران به ایران جدائی نبود | که با کین و جنگ آشنائی نبود | |||||
زیزدان بر آن گونه دارم امید | که آورد روز خرام ونوید | |||||
برانگیخت از شهر ایران ترا | کند مهربان دلیران ترا | ۸۵۰ | ||||
ببخت تو آرام گیرد جهان | شود جنگ وناخوبی اندر نهان | |||||
چو گرسیوز آید بنزدیک تو | بیآراید آن رای باریک تو | |||||
چنان چون بگاه فریدون گرد | که گیتی ببخش بگردان سپرد | |||||
ببخشیم وآن رای باز آوریم | زجنگ وزکین پای باز آوریم | |||||
تو شاه وبا شاه ایران بگوی | مگر نرم گردد سر جنگجوی | ۸۵۵ | ||||
سخنها همی گوی با پیل تن | بخوبی بسی داستانها بزن | |||||
بنزدیک او همچنان خواسته | ببر تا شود کار آراسته | |||||
جز از تخت زرّین که او شاه نیست | تن پهلوان از درگاه نیست |