شاهنامه (تصحیح ژول مل)/خوالیگری کردن ابلیس
خوالیگری کردن ابلیس
جوانی برآراست از خویشتن | سخن گو و بینا دل و پاک تن | ۱۴۵ | ||||
همیدون به ضحّاک بنهاد روی | نبودش جز از آفرین گفت و گوی | |||||
بدو گفت اگر شاهرا در خورم | یکی نامور پاک خوالیگرم | |||||
چو بشنید ضحّاک بنواختنش | ز بهر خورش جایگه ساختش | |||||
کلید خورش خانهٔ پادشا | بدو داد دستور فرمان روا | |||||
فراوان نبود آن زمان پرورش | که کمتر بد از کشتنیها خورش | ۱۵۰ | ||||
جز از رستنیها نخوردند چیز | زهر چز زمین سر برآورد نیز | |||||
پس آهرمن بدکنش رای کرد | بدل کشتن جانور جای کرد | |||||
ز هر گونه از مرغ و از چارپای | خورش کرد و یکیک بیآورد بجای | |||||
بخونش بپرورد بر سان شیر | بدآن تا کند پادشا را دلیر | |||||
سخن هر چه گویدش فرمان برد | بفرمان او دل گروکان کند | ۱۵۵ | ||||
خورش زردهٔ خایه دادش نخست | بدآن داشتش چند گه تن درست | |||||
بخورد و برو آفرین کرد سخت | مزه یافت از آن خوردنش نیکبخت | |||||
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز | که جاوید زی شاه گردنفراز | |||||
که فردات از آن گونه سازم خورش | کزو باشدت سر بسر پرورش | |||||
برفت همه شب سگالش گرفت | که فردا چه سازد ز خوردن شکفت | ۱۶۰ | ||||
دگر روز چون گنبد لاجورد | برآورد و بنمود یاقوت زرد | |||||
خورشها ز کبک و تذرو سفید | بسازد و آمد دل پر امید | |||||
شه تازیان چون بخوان دست برد | سر کم خرد مهر او را سپرد | |||||
سوم روز خوانرا بمرغ و بره | بیآراستش گونه گون یکسره | |||||
بروز چهارم چو بنهاد خوان | خورش ساخت از پشت گاو جوان | ۱۶۵ | ||||
بدو اندرون زعفران و گلاب | همان سالخورده می و مشکناب | |||||
چو ضحّاک دست اندر آورد و خورد | شکفت آمدش زآن هشیوار مرد | |||||
بدو گفت بنگر که تا آرزوی | چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی | |||||
خورشگر بدو گفت کای پادشا | همیشه بزی شاد و فرمان روا | |||||
مرا دل سراسر پر از مهر تست | همه توشهٔ جانم از چهر تست | ۱۷۰ | ||||
یکی حاجتستم ز نزدیک شاه | و گر چه مرا نیست این پایگاه | |||||
که فرمان دهد تا سر کتف اوی | ببوزم بمالم برو چشم و روی | |||||
چو ضحّاک بشنید گفتار اوی | نهانی ندانست بازار اوی | |||||
بدو گفت دادم من این کام تو | بلندی بگیرد مگر نام تو | |||||
بفرمود تا دیو چون جفت او | همی بوسهٔ داد بر کتف او | ۱۷۵ | ||||
چو بوسید شد در زمین ناپدید | کس اندر جهان این شکفتی ندید | |||||
دو مار سیه از دو کتفش برست | غمی گشت و از هر سوی چاره جست | |||||
سرانجام ببرّید هر دو ز کتف | سزد گر بمانی ازو در شکفت | |||||
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه | برآمد دگر باره از کتف شاه | |||||
پزشکان فرزانه گرد آمدند | همه یک بیک داستانها زدند | ۱۸۰ | ||||
ز هر گونه نیرنگها ساختند | مر آن درد را چاره نشناختند | |||||
بسان پزشکی پس ابلیس تفت | بفرزانگی نزد ضحّاک رفت | |||||
بدو گفت کین بودنی کار بود | بمان تا چه ماند نباید درود | |||||
خورش ساز و آرامشان ده بخورد | نشاید جز این چارهٔ نیز کرد | |||||
بجز مغز مردم مده شان خورش | مگر خود بمیرند ازین پرورش | ۱۸۵ | ||||
نگر نرّه دیو اندر آن جست و جو | چه جست و چه دید اندرین گفتگو | |||||
مگر تا یکی چاره سازد نهان | که پردخته ماند ز مردم جهان |