شاهنامه (تصحیح ژول مل)/داستان ضحاک و پدرش
داستان ضحاک با پدرش
یکی مرد بود اندر آن روزگار | ز دشت سواران نیزه گذار | |||||
گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد | ز ترس جهاندار با باد سرد | |||||
که مرداس نام گرانمایه بود | بداد و دهش برترین مایه بود | |||||
مر او را ز دوشیدنی چارپای | ز هر یک هزار آمدندی بجای | |||||
بز و اشتر و میشرا همچنین | بدوشندگان داده بد پاکدین | ۹۰ | ||||
همان گاو دوشا بفرمان بری | همان تازی اسپان همچون پری | |||||
بشیر آن کسیرا که بودی نیاز | بدآن خواسته دست بردی دراز | |||||
پسر بد مر آن پاکدلرا یکی | کش از مهر بهره نبود اندکی | |||||
جهانجوی را نام ضحّاک بود | دلیر و سبکسار و ناباک بود | |||||
کجا پیورسپش همی خواندند | چنین نام بر پهلوی راندند | ۹۵ | ||||
کجا پیور از پهلوانی شمار | بود در زبان دری ده هزار | |||||
ز اسپان تازی به زرّین ستام | ورا بود پیور که بردند نام | |||||
شب و روز بودی دو بهره بزین | ز راه بزرگی نه از راه کین | |||||
چنان بد که ابلیس روزی بگاه | بیآمد بسان یکی نیکخواه | |||||
دل پورش از راه نیکی ببرد | جوان گوش گفتار او را سپرد | ۱۰۰ | ||||
همانا خوش آمدش گفتار اوی | نبود آگه از زشت کردار اوی | |||||
بدو داد هوش و دل و جان پاک | برآگند بر تارک خویش خاک | |||||
چو ابلیس دید آن که او دل بباد | برافگند از آن گشت بسیار شاد | |||||
فراوان سخن گفت زیبا و نغز | جوانرا ز دانش تهی بود مغز | |||||
همی گفت دارم سخنها بسی | که آنرا جز از من نداند کسی | ۱۰۵ | ||||
جوان گفت برگوی و چندین مپای | بیآموز ما را تو ای نیک رای | |||||
بدو گفت پیمانت خواهم نخست | پس آنگه سخن درکشایم درست | |||||
جوان نیکدل بود پیمانش کرد | چنان که بفرمود سوگند خورد | |||||
که راز تو با کس نگویم ز بن | ز تو بشنوم هر چه گوئی سخن | |||||
بدو گفت جز تو کسی در سرای | چرا باید ای نامور کدخدای | ۱۱۰ | ||||
چباید پدر چون پسر چون تو بود | یکی پندت از من بباید شنود | |||||
زمانه درین خواجهٔ سالخورد | همی دیر ماند تو اندر نورد | |||||
بگیر این سرمایه درگاه او | ترا زیبد اندر جهان جاه او | |||||
برین گفتهٔ من چو داری وفا | جهانرا تو باشی یک پادشا | |||||
چو ضحّاک بشنید اندیشه کرد | ز خون پدر شد دلش پر ز درد | ۱۱۵ | ||||
بابلیس گفت این سزاوار نیست | دگر گوی که این از در کار نیست | |||||
بدو گفت اگر بگذری زین سخن | بتابی ز پیمان و سوگند من | |||||
بماند بگردنت سوگند و بند | شوی خوار وماند پدرت ارجمند | |||||
سر مرد تازی بدام آورید | چنان شد که فرمان او برگزید | |||||
بپرسید کین چاره بر من بگوی | نه برتابم از رای تو هیچ روی | ۱۲۰ | ||||
بدو گفت من چاره سازم ترا | بخورشید سر برفرازم ترا | |||||
تو در کار خاموش میباش وبس | نباید مرا یاری از هیچکس | |||||
چنان چون بباید بسازم تمام | تو تیغ سخن بر مکش از نیم | |||||
مر آن پادشا را در اندر سرای | یکی بوستان بود بس دلکشای | |||||
گرانمایه شبگیر برخاستی | ز بهر پرستش بیآراستی | ۱۲۵ | ||||
سر و تن بشستی نهفته بباغ | پرستنده با او نبردی چراغ | |||||
بر آن راه واژونه دیو نژند | یکی ژرف چاهی بره بر بکند | |||||
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه | بخاشاک پوشید و بسپرد راه | |||||
شب آمد سوی باغ بنهاد روی | سر تازیان مهتری نامجوی | |||||
چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه | یکایک نگون شد سر بخت شاه | ۱۳۰ | ||||
بچاه اندر افتاد و بشکست پست | شد آن نیکدل مرد یزدان پرست | |||||
بهر نیک و بد شاه آزاد مرد | بفرزند برنا زده باد سرد | |||||
همی پروریدش بناز و برنج | بدو بود شاد و بدو داد گنج | |||||
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی | نجست از ره شرم پیوند اوی | |||||
بخون پدر گشت هم داستان | ز دانا شنیدستم این داستان | ۱۳۵ | ||||
که فرزند بد گر یود نرّه شیر | بخون پدر هم نباشد دلیر | |||||
اگر در نهانی سخن دیگر است | پژوهنده را راز با مادر است | |||||
فرومایه ضحّاک بیدادگر | بدین چاره بگرفت گاه پدر | |||||
چو ابلیس پیوسته دید این سخن | یکی پند دیگر نو افگند بن | ۱۴۰ | ||||
بدو گفت چون سوی من تافتی | ز گیتی همه کام دل بافتی | |||||
اگر همچنین نیز پیمان کنی | نه پیچی ز گفتار و فرمان کنی | |||||
جهان سر بسر پادشاهی تراست | دد و دام با مرغ و ماهی تراست | |||||
چو این گفته شد ساز دیگر گرفت | دگر گونه چاره گرفت ای شکفت |