شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رای زدن رودابه با کنیزگان
رای زدن رودابه با کنیزگان
چنان بد که مهراب روزی پگاه | خرامان بیآمد از آن بارگاه | ۴۲۵ | ||||
گذر کرد سوی شبستان خویش | دو خورشید دید اندر ایوان خویش | |||||
یکیه همچو رودابهٔ خوب چهر | یکی همچو سین دخت با رای و مهر | |||||
بیآراسته همچو باغ بهار | سراپای پر رنگ و بوی و نگار | |||||
شگفتی برودابه اندر بماند | همی آفرینرا برو بر خواند | |||||
یکی سرو دید از برش گرد ماه | نهاده ز عنبر بسر بر کلاه | ۴۳۰ | ||||
بدیبا و گوهر بیآراسته | بسان بهشتی پر از خواسته | |||||
بپرسید سین دخت مهراب را | ز خوش آب، بگشاد عنابرا | |||||
که چون رفتی امروز و چون آمدی | که کوتاه باد از تو دست بدی | |||||
چه مردیست آن پیر سر پور سام | همی تخت یاد آیدش یا کنام | |||||
خوی مردمی هیچ دارد همی | پی نامداران سپارد همی | ۴۳۵ | ||||
چنین داد مهراب پاسخ بدوی | که ای سرو سیمین بر ماه روی | |||||
بگیتی در از پهلوانان گرد | پی زال زر کس نیارد سپرد | |||||
چو دست و عنانش به ایوان نگار | نه بینی و بر زین چنو یک سوار | |||||
دل شیر نر دارد و زور پیل | دو دستش بکردار دریای نیل | |||||
چو بر گاه باشد زر افشان بود | چو در جنگ باشد سرافشان بود | ۴۴۰ | ||||
رخش سرخ مانندهٔ ارغوان | جوان سال و بیدار و بختش جوان | |||||
بکین اندرون چون نهنگ بلاست | بزین اندرون تیز چنگ اژدهاست | |||||
نشانندهٔ خاک در کین بخون | فشانندهٔ خنجر آبگون | |||||
از آهو همین کش سپیدست موی | نگوید سخن مردم عیب گوی | |||||
سپیدیٔ مویش بریبد همی | تو گوئی که دلها فریبد همی | ۴۴۵ | ||||
چو بشنید رودابه این گفت و گوی | برافروخت و گلنارگون گشت روی | |||||
دلش گشت پر آتش از مهر زال | وزو دور شد خورد و آرام و هال | |||||
چو بگفرت جای خرد آرزوی | دگر گونه تر شد به آئین و خوی | |||||
چه نیکو سخن گفت آن رای زن | ز مردان مکن یاد در پیش زن | |||||
دل زن همان دیو را هست جای | ز گفتار باشند جوینده رای | ۴۵۵ | ||||
ورا پنج ترک پرستنده بود | پرستنده و مهربان بنده بود | |||||
بدین بندگان خردمند گفت | که بگشاد خواهم نهان از نهفت | |||||
شما یک بیک رازدار منید | پرستنده و غمگسار منید | |||||
بدانید هر پنج و آگاه بید | همه ساله با بخت همراه بید | |||||
که من عاشقی ام چو بحر دمان | ازو بر شده موج بر آسمان | ۴۶۰ | ||||
پر از مهر زالست روشن دلم | بخواب اندر اندیشه زو نگسلم | |||||
دل و جان و هوشم پر از مهر اوست | شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست | |||||
یکی چاره باید کنون ساختن | دل و جانم از غم بپرداختن | |||||
نداند کسی راز من جز شما | که هم مهربانید و هم پارسا | |||||
پرستندگانرا شگفت آمد آن | که بدکاری آید ز دخت ردان | ۴۶۰ | ||||
همه پاسخش را بیآراستند | چو آهرمن از جای برخاستند | |||||
که ای افسر بانوان جهان | سرافرازتر دختران مهان | |||||
ستوده ز هندوستان تا بچین | میان شبستان چو روشن نگین | |||||
ببالای تو در چمن سرو نیست | چو رخسار تو تابش پرو نیست | |||||
نگار رخ تو بقانوج و مای | فرستند و نزدیک خاور خدای | ۴۶۵ | ||||
ترا خود پدیده درون شرم نیست | پدر را بنزد تو آزرم نیست | |||||
که آنرا که اندازد از بر پدر | تو خواهی که او را بگیری ببر | |||||
که پروردهٔ مرغ باشد بکوه | نشانی شده در میان گروه | |||||
کس از مادران پیر هرگز نزاد | وزآن کس که زاید نباشد نژاد | |||||
چنین سرخ دو بسّد و مشک موی | شگفتی بود گر بود پیر جوی | ۴۷۰ | ||||
جهانی سراسر پر از مهر تست | به ایوانها صورت چهر تست | |||||
ترا با چنین روی و بالای و موی | ز چرخ چهارم خور آیدت شوی | |||||
چو رودابه گفتار ایشان شنید | چو از باد آتش دلش بر دمید | |||||
بریشان یکی بانگ بر زد بخشم | بتابید روی و بخوانید چشم | |||||
پس آنگه بچشم و بروی دژم | به ابرو ز خشم اندر آورد خم | ۴۷۵ | ||||
چنین گفت که خامست پیکارتان | شنیدن نیرزید گفتارتان | |||||
دل من که شد در ستاره تباه | چگونه توان شاد بودن بماه | |||||
بگل ننگرد آن که او گِل خورست | اگر چه گل از گل ستودهترست | |||||
کرا سرکه دارو بود در جگر | شود زانگبین درد او بیشتر | |||||
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین | نه از تاجداران ایران زمین | ۴۸۰ | ||||
ببالای من پور سامست زال | ابا بازوی شیر و با کتف و یال | |||||
گرش پیر خوانند یا نوجوان | مرا هست آرام جان و روان | |||||
جز او هر کس اندر دل من مباد | جز از وی بر من میآرید یاد | |||||
مرا مهر او دل ندیده گزید | و این دوستی از شنیده گزید | |||||
برو مهربانم نه از روی و موی | بسوی هنر گشتمش مهر جوی | ۴۹۵ | ||||
پرستنده آگه شد از راز اوی | چو بشنید دل خسته آواز اوی | |||||
به آواز گفتند که ما بندهایم | بدل مهربان و پرستندهایم | |||||
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی | نیآید ز فرمان تو جز بهی | |||||
یکی گفت ازیشان که ای سرو بن | نگر تا نداند کسی این سخن | |||||
چو ما صد هزاران فدائی تو باد | خرد ز آفرینش روائی تو باد | ۴۹۰ | ||||
اگر جادوئی باید آموختن | ببند و فسون چشمها دوختن | |||||
بپرّیم با مرغ جادو شویم | بپوئیم و در چاره آهو شویم | |||||
مگر شاه را نزد ماه آوریم | بنزدیک تو پایگاه آوریم | |||||
لب لعل رودابه پر خنده کرد | رخان معصفر سوی بنده کرد | |||||
که این بند را گر بوی کاربند | درختی برومند کاری بلند | ۴۹۵ | ||||
که هر روز یاقوت بار آورد | خرد بار آن در کنار آورد |