شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رفتن کنیزگان به دیدار زال زر
رفتن کنیزگان رودابه بدیدن زال زر
پرستنده برخاست از پیش اوی | بر آن چاره بیچاره بنهاد روی | |||||
بدیبای رومی بیآراستند | سر زلف بر گل بپیراستند | |||||
برفتند هر پنج تا رودبار | ز هر بوی و رنگی چو خرّم بهار | |||||
مه فروردین و سر سال بود | لب رود لشکرگه زال بود | ۵۰۰ | ||||
از آن سوی رود آن کنیزان بدند | ز دستان همی داستانها زدند | |||||
همی گل چدند از لب رود بار | رخان چو گلستان و گل در کنار | |||||
بگشتند هر سو همی گل چدند | سراپرده را چون برابر شدند | |||||
نگه کرد دستان ز تخت بلند | بپرسید کین گلپرستان کهاند | |||||
چنین گفت گوینده با پهلوان | که از کاخ مهراب روشن روان | ۵۰۵ | ||||
پرستندگانرا سوی گلستان | فرستد همی ماه کابلستان | |||||
چو بشنید دستان دلش بر دمید | ز بس مهر بر جای خود نآرمید | |||||
خرامید با بندهٔ پر شتاب | جهانجوی دستان از آن روی آب | |||||
چو زآنسان پرستندگان دید زال | کمان خواست از ترک و بفراخت یال | |||||
پیاده همی شد ز بهر شکار | خشیشار دید اندر آن رودبار | ۵۱۰ | ||||
کمان ترک گلرخ بزه بر نهاد | بدست چپ پهلوان در نهاد | |||||
بزد بانگ تا مرغ برخاست زآب | همی تیر انداخت اندر شتاب | |||||
از افراز آورد گردان فرود | چکان خون و شی شد ازو آب رود | |||||
بترک آنگهی گفت از آنسو گذر | بیآور تو آن مرغ افگنده بر | |||||
بکشتی گذر کرد ترک سترک | خرامید نزد پرستنده ترک | ۵۱۵ | ||||
پرستنده با ریدک ماه روی | سخن گفت از آن پهلو نامجوی | |||||
که این شیر بازو گو پیلتن | چه مردست و شاه کدام انجمن | |||||
که بکشاد از آن گونه تیر از کمان | چه سنجد بپیش اندرش بدگمان | |||||
ندیدیم زیبندهتر زین سوار | بتیر و کمان بر چنین کامکار | |||||
پری روی دندان بلب بر نهاد | مکن گفت ازین گونه بر شاه یاد | ۵۲۰ | ||||
شه نیمروزست فرزند سام | که دستانش خوانند شاهان بنام | |||||
نگردد فلک بر چنو یک سوار | زمنه نبیند چنو نامدار | |||||
پرستنده با ریدک ماه روی | بخندید و گفتش که چونین مگوی | |||||
که ماهیست مهرابرا در سرای | بیک سر ز شاه تو برتر بپای | |||||
ببالای ساجست و همرنگ عاج | یکی ایزدی بر سر از مشک تاج | ۵۲۵ | ||||
دو نرگس دژم و دو ابرو بخم | ستونست بینی چو سیمین قلم | |||||
دهانش بتنگی دل مستمند | سر زلف چون حلقهٔ پای بند | |||||
دو جادوش پر خواب و پر آب روی | پر از لاله رخسار و چون مشک موی | |||||
نفس را مگر بر لبش راه نیست | چنو در جهان نیز یک ماه نیست | |||||
خرامان ز کابلستان آمدیم | بر شاه زابلستان آمدیم | ۵۳۰ | ||||
بدین چاره تا آن لب لعل فام | کنیم آشنا با لب پور سام | |||||
سزا باشد و سخت در خور بود | که با زال رودابه همبر بود | |||||
چو بشنید از آن بندگان این پیام | رخش گشت ازین گفتها لعل فام | |||||
چنین گفت با بندگان خوب چهر | که با ماه خوبست رخشنده مهر | |||||
به پیوستگی چون جهان رای کرد | دل هر کسی مهر را جای کرد | ۵۳۵ | ||||
چو خواهد گسستن نبایدش گفت | ببرّد سبک جفترا او ز جفت | |||||
گسستنش پیدا و بستن نهان | به این و به آن است خوی جهان | |||||
دلاور چو پرهیز جوید ز جفت | بماند به آسانی اندر نهفت | |||||
بدآن تاش دختر نباشد ز بن | بباید شنیدنش نیکی سخن | |||||
چنین گفت مر جفت را باز نرّ | چو بر خایه بنشست و گسترد پرّ | ۵۴۰ | ||||
کزین خایه گر مایه بیرون کنی | ز پشت پدر خایه بیرون کنی | |||||
ازیشان چو برگشت خندان غلام | بپرسید ازو نامور پور سام | |||||
که با تو چه گفت آن که خندان شدی | گشاده لب و سیم دندان شدی | |||||
بگفت آنچه بشنید با پهلوان | ز شادی دل پهلوان شد جوان | |||||
چنین گفت با ریدک ماه روی | که رو آن پرستندگان را بگوی | ۵۴۵ | ||||
که از گلستان یکزمان مگذرید | مگر با گل از باغ گوهر برید | |||||
نباید شدن تان سوی کاخ باز | بدآن تا پیامی فرستم براز | |||||
درم خواست با زر و گوهر ز گنج | گرانمایه دیبای هفت رنگ پنج | |||||
بفرمود که این نزد ایشان برید | کسیرا مگوئید و پنهان برید | |||||
برفتند زی ماه رخساره پنج | ابا گرم گفتار و دینار و گنج | ۵۵۰ | ||||
بدیشان سپردند زرّ و گهر | بنام جهان پهلوان زال زر | |||||
پرستنده با ماه دیدار گفت | که هرگز نماند سخن در نهفت | |||||
مگر آن که باشد میان دو تن | سه تن نا نهانست و چار انجمن | |||||
بگوی ای خردمند پاگیزه رای | سخن گر برازست با من سرای | |||||
پرستنده گفتند با یکدگر | که آمد بدام اندرون شیر نر | ۵۵۵ | ||||
کنون کام رودابه و کام زال | بجای آمد این بود فرخنده فال | |||||
بیآمد سپه چشم گنجور شاه | که بد اندر آن کار دستور شاه | |||||
سخن هر چه بشنید از آن دلنواز | همی گفت پیش سپهبد براز | |||||
سپهبد خرامید تا گلستان | بنزد کنیزان کابلستان | |||||
پری روی گلرخ بتانِ طراز | برفتند و بردند پیشش نماز | ۵۶۰ | ||||
سپهبد بپرسید از ایشان سخن | ز بالا و دیدار آن سرو بن | |||||
ز گفتار و دیدار و رای و خرد | بدآن تا که با او چه اندر خورد | |||||
بگوئید با من یکایک سخن | بکژّی نگر نفگنید ایچ بن | |||||
اگر راستی تان بود گفت و گوی | بنزدیک من تان بود آبروی | |||||
وگر هیچ کژّی گمانی برم | بزیر پی پیل تان بسپرم | ۵۶۵ | ||||
رخ بندگان گشت چون سندروس | بپیش سپهبد زمین داد بوس | |||||
از ایشان یکی بود کهتر بسال | که او بد سخن گوی پر دل بزال | |||||
چنین گفت کز مادر اندر جهان | نزاید کسی در میان مهان | |||||
بدیدار سام و ببالای اوی | بپاکی دل و دانش و رای اوی | |||||
و گر کس چو تو ای سوار دلیر | بدین برز بالا و بازوی شیر | ۵۷۰ | ||||
سهدیگر چو رودابهٔ خوب روی | یکی سرو سیمین با رنگ و بوی | |||||
ز سر تا بپایش گلست و سمن | بسرو سهی بر سهیل یمن | |||||
همی میچکد گوئی از روی او | عبیرست گوئی همه موی او | |||||
از آن گنبد سیم سر بر زمین | فرو هشته بر گل کمند کمین | |||||
بمشک و بعنبر سرش بافته | بیاقوت و گوهر تنش تافته | ۵۷۵ | ||||
سر زلف و جعدش چو مشکین زره | فگندست گوئی کره بر کره | |||||
بت آرای چون او نبینی بچین | برو ماه و پروین کنند آفرین | |||||
سپهبد پرستنده را گفت گرم | سخنهای شیرین به آواز نرم | |||||
که اکنون چه چارست با من بگوی | یکی راه جستن بنزدیک اوی | |||||
که ما را دل و جان پر از مهر اوست | همه آرزو دیدن چهر اوست | ۵۸۰ | ||||
پرستنده گفتا چو فرمان دهی | بتازیم تا کاخ سرو سهی | |||||
ز فرخنده رای جهان پهلوان | ز دیدار و گفتار و روشن روان | |||||
فریبیم و گوئیم هرگونه چیز | میان اندرون نیست واژونه نیز | |||||
سر مشکبویش بدام آوریم | لبش زیر لب پور سام آوریم | |||||
خرامد مگر پهلوان با کمند | بنزدیک ایوان و کاخ بلند | ۵۸۵ | ||||
کند حلقه در گردن کنگره | شود شیر شاد از شکار بره | |||||
ببین آنگهی تا خوش آید ترا | بدین گفته رامش فزاید ترا |