شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رزم رستم با سهراب
رزم رستم با سهراب
به آوردگاه رفت ونیزه گرفت | همی مانده از گفت مادر شکفت | |||||
یکی تنگ میدان فرو ساختند | بکوتاه نیزه همی تاختند | |||||
نماند ایچ بر نیزه بند وسنان | بچپ باز بردند هر دو عنان | ۹۱۵ | ||||
بشمشیر هندی برآویختند | همی زآهن آتش فرو ریختند | |||||
برخم اندرون تیغ شد ریز ریز | چه زخمی که پیدا کند رستخیز | |||||
گرفتند از آنپس عمود گران | غمی گشت بازوی کنداوران | |||||
زنیرو عمود اندر آمد بخم | چمان باد پایان وگردان دژم | |||||
زاسپان فرو ریخت برگستوان | زره پاره شد بر میان گوان | ۹۲۰ | ||||
فرو ماند اسپ ودلاور زکار | یکی را نبد دست وبازوش یاز | |||||
تن از خوی پر آب وهمه گام خاک | زبان گشته از تشنگی چاک چاک | |||||
یکی از دگر ایستادند دور | پر از درد باب وپر از رنج پور | |||||
جهان شکفتا که کردار تست | شکسته هم از تو هم از تو درست | |||||
ازین دو یکیرا نجنبید مهر | خرد دور بد مهر ننمود چهر | ۹۲۵ | ||||
همی بچّه را باز داند ستور | چه ماهی بدریا چه در دشت گور | |||||
نداند همی مردم از رنج وآز | یکی دشمنی را زفرزند باز | |||||
بدل گفت رستم که هرگز نهنگ | ندیدم که آید بدینسان به جنگ | |||||
مرا خوار شد جنگ دیو سپید | زمردی شد امروز دلم ناامید | |||||
زدست یکی ناسپرده جهان | نه گردی نه نام آوری از مهان | ۹۳۰ | ||||
بسپری رسانیدم از روزگار | دو لشکر نظاره بدین کارزار | |||||
چو آسوده شد بارهٔ هر دو مرد | از آزار جنگ وزننگ ونبرد | |||||
بزه بر نهادند هر دو کمان | جوانه همان سالخورده همان | |||||
زره بود وخفتان وببر بیان | زکلک وزپیکان نیآمد زیان | |||||
غمی شد دلی هر دو از یکدگر | گرفتند هر دو دوال کمر | ۹۳۵ | ||||
تهمتن اگر دست بردی بسنگ | بکندی سیه کوه را روز جنگ | |||||
کمربند سهرابرا چاره کرد | که از زین بجفباند اندر نبرد | |||||
میان جوانرا نبد آگهی | بماند از هنر دست رستم تهی | |||||
فرو داشت دست از کمربند اوی | تهمتن چنان خیره مانده بدوی | |||||
دو شیر اوژن از جنگ سیر آمدند | تبه گشته وخسته دیر آمدند | ۹۴۰ | ||||
دگر باره سهراب گرز گران | ززین برکشید وبیفشرد ران | |||||
بزد گرز وآورد کتفش بدرد | بپیچید ودرد از دلیری بخورد | |||||
بخندید سهراب گفت ای سوار | بزخ دلیران نهی پایدار | |||||
برزم اندرون رخش گوئی خرست | دو دست سوار از همه برترست | |||||
اگر چه گوی سرو بالا بود | جوانی کند پیر کانا بود | ۹۴۵ | ||||
بسستی رسید این از آن آن ازین | چنان تنگ شد بر دلیران زمین | |||||
که از یکدگر روی برکاشتند | دل وجان به اندوه بگذاشتند | |||||
تهمتن بتوران سپه شد بجنگ | برآنسان که نخچیر بیند پلنگ | |||||
به ایران سپه رفت سهراب گرد | عنان بارهٔ تیز تگ را سپرد | |||||
بزد خویشتنرا ابر آن سپاه | زگردش بسی نامور شد تباه | ۹۵۰ | ||||
میان سپاه اندر آمد چو گرگ | پراگنده گشتند خرد وبزرگ | |||||
دل رستم اندیشهٔ کرد بد | که کاؤسرا بی گمان بد رسد | |||||
ازین پر هنر ترک نو خاسته | بخفتان بر وبازو آراسته | |||||
بلشکرگه خویش تازید زود | که اندیشه دلرا بر آن گونه بود | |||||
میان سپه دید سهرابرا | زمین لعل کرده بخوناب را | ۹۵۵ | ||||
سر نیزه پر خون وخفتان ودست | تو گفتی زنخچیر گشتست مست | |||||
غمی گشت رستم چو اورا بدید | خروشی چو شیر ژیان برکشیید | |||||
بدو گفت که ای تیز خونخوار مرد | زایران سپه جنگ با تو که کرد | |||||
چرا دست بدرا نسودی همه | چو گرگ آمدی در میان رمه | |||||
بدو گفت سهراب توران سپاه | ازین رزم دورند وهم بی گناه | ۹۶۰ | ||||
تو آهنگ کردی بر ایشان نخست | کسی با تو پیکار وکینه نجست | |||||
بدو گفت رستم که شد تیره روز | چو پیدا کند تیغ گیتی فروز | |||||
بدین دشت هم دار وهم عنبرست | که روشن جهان زیر تیغ اندرست | |||||
گرایدون که شمشیر با بوی شیر | چنین آشنا شد تو هرگز ممیر | |||||
بکریم شبگیر با تیغ کین | تو رو تا چه خواهد جهان آفرین | ۹۶۵ |