شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رزم سهراب با گردآفرید
رزم سهراب با گردآفرید
چو آگاه شد دختر گژدهم | که سالار آن انجمن گشت گم | |||||
غمین گشت وبرزد خروشب بدرد | برآورد از دل یکی باد سرد | |||||
زنی بد بکردار گردی سوار | همیشه بجنگ اندرون نامدار | |||||
کجا نام او بود گردآفرید | که چون او بجنگ اندرون کس ندید | |||||
چنان ننگش آمد زکار هجیر | که شد لاله برکش بکردار قیر | ۲۷۵ | ||||
بپوشید درّع سواران جنگ | نبود اندر آن کار جای درنگ | |||||
نهان کرد گیسو بزیر زره | بزد بر سر ترگ رومی گره | |||||
فرود آمد از دژ بکردار شیر | کمر بر میان بادپای بزیر | |||||
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد | چو رعد خروشان یکی ویله کرد | |||||
که گردان کدامند و جنگ آوران | دلیران وکار آزموده سران | ۲۸۰ | ||||
که بر من یکی آزمونرا بجنگ | بگردد بسان دلاور نهنگ | |||||
زجنگ آوران لشکر سرفراز | مر اورا نیآمد یکی پیش باز | |||||
چو سهراب شیر اوژن اورا بدید | بخندید ولبرا بدندان گزید | |||||
چنین گفت که آمد دیگر باره گور | بدام خداوند شمشیر وزور | |||||
بپوشید خفتان وبر سر نهاد | یکی ترگ رومی بکردار باد | ۲۸۵ | ||||
بیآمد دمان پیش گردآفرید | چو دخت کمند افگن اورا بدید | |||||
کمانرا بزه کرد وبکشاد بر | نبد مرغ را پیش تیرش گذر | |||||
بسهراب بر تیز باران گرفت | چپ وراست جنگ سواران گرفت | |||||
نگه کرد سهراب وآمدش ننگ | برآشفت وتیز اندر آمد بجنگ | |||||
سپر بر سرآورد وبنهاد روی | بنزدیک آن دختر جنگجوی | ۲۹۰ | ||||
هم آورد را دید گردآفرید | که برسان آتش همی بر دمید | |||||
کمانرا بزه بر ببازو فگند | سمندش برآمد بر ابر بلند | |||||
سر نیزه را سوی سهراب کرد | عنان وسنان را پر از تاب کرد | |||||
برآشفت سهراب وشد چون پلنگ | چو بدخواه او کرد چاره بجنگ | |||||
عنان برگرائید وبرداشت اسپ | بیآمد بکردار آذرگشسپ | ۲۹۵ | ||||
بدست اندرون نیزهٔ جان ستان | پس پشت خود کرد آنگه سنان | |||||
بزد بر کمربند گردآفرید | زره بر تنش سربسر بر درید | |||||
ززین برگرفتش بکردار گوی | که چگوان بزخم اندر آید بروی | |||||
چو بر زین بپیچید گردآفرید | یکی تیغ تیز از میان برکشید | |||||
بزد تیغ ونیزه بدو نیم کرد | نشست از بر زین وبرخاست گرد | ۳۰۰ | ||||
به آورد با او پسنده نبود | بتابید ازو روی وبرگشت زود | |||||
سپهبد عنان اژدهارا سپرد | بخشم از جهان روشنائی ببرد | |||||
چو آمد خروشان بتنگ اندرش | بجنبید وبرداشت خود از برش | |||||
رها شد زنبد زره موی اوی | درفشان چو خورشید شد روی اوی | |||||
بدانست سهراب که او دختر است | سر موی او از در افسر است | ۳۰۵ | ||||
شکفت آمدش گفت از ایران سپاه | چنین دختر آید به آوردگاه | |||||
سواران جنگی بروز نبرد | برآرند بر چرخ گردنده گرد | |||||
زفتراک بکشاد پیچان کمند | بینداخت وآمد میانش ببند | |||||
بدو گفت از من رهائی مجوی | چرا جنگ جستی تو ای ماه روی | |||||
بیآمد بدامم بسان تو گور | زچنگم رهائی نیابی بزور | ۳۱۰ | ||||
کشادش رخ آنگاه گردآفرید | که آنرا جز این هیچ چاره ندید | |||||
بدو روی بنمود وگفت ای دلیر | میان دلیران بکردار شیر | |||||
دو لشکر نظاره برین جنگ ما | بدین گرز وشمشمیر وآهنگ ما | |||||
کنون من کشاده چنین روی وموی | سپاه از تو گردد پر از گفتگوی | |||||
که با دختری او بدشت نبرد | بدینسان بروی اندر آورد گرد | ۳۱۵ | ||||
نباید که چندی درنگ آورد | همان نامرا زیر ننگ آورد | |||||
نهانی بسازیم بهتر بود | خرد داشتن کار مهتر بود | |||||
زبهر من از هر سو آهو مخواه | میان دو صف برکشیده سپاه | |||||
کنون لشکر ودژ بفرمان تست | نباید گه آشتی جنگ جست | |||||
دژ وگنج ودژبان سراسر تراست | چو آئی چنانکت مردا وهواست | ۲۲۰ | ||||
چو رخساره بنمود سهراب را | زخوش آب بکشود عنّاب را | |||||
یکی بودستان بد در اندر بهشت | ببالای او سرو دهقان نکشت | |||||
دو چشمش گوزن ودو ابرو کمان | تو گفتی هوا بشکفد از میان | |||||
بدو گفت ازین گفته هرگز مگرد | که دیدی مرا ووزگار نبرد | |||||
بدآن بارهٔ دژ دل اندر مبند | که آن نیست برتر زچرخ بلند | ۳۲۵ | ||||
بپای آورد زخم گوپال من | همان باره را نیزه وبال من | |||||
عنانرا بپیچید گردآفرید | سمند سرافراز بر دژ کشید | |||||
همی رفت وسهراب با او بهم | بیآمد بدرگاه دژ گژدهم | |||||
در دژ کشادند وگردآفرید | تن خسته وبسته در دژ کشید | |||||
در دژ بستند وغمگین شدند | پر از غم دل ودیده خونین شدند | ۳۳۰ | ||||
از آزار گردآفرید وهجیر | پر از درد بودند برنا وپیر | |||||
بر دختر آمد همی گژدهم | ابا نامداران وگردان بهم | |||||
بدو گفت کای نیک دل شیرزن | پر از غم بد از تو دل انجمن | |||||
که هم رزم جستی هم افسون ورنگ | نیآمد زکار تو بر دوده ننگ | |||||
سپاس از خداوند چرخ بلند | که نآمد بجانت زدشمن گزند | ۳۳۵ | ||||
بخندید بسیار گردآفرید | بباره برآمد سپه بنگرید | |||||
چو سهراب را دید بر پشت زین | بدو گفت کای شاه ترکان وچین | |||||
چرا رنجه گشتی چنین باز گرد | هم از آمدن هم زدشت نبرد | |||||
بدو گفت سهراب کای خوب چهر | بتاج وبتخت وبماه وبمهر | |||||
که این باره با خاک پست آورم | ترا ای ستمگر بدست آورم | ۳۴۰ | ||||
چو بیچاره گردی وبیجان شوی | زگفت بهرزه پشیمان شوی | |||||
پشیمانی آنگه نداردت سود | چو گردون گردان کلاهت ربود | |||||
کجا رفت پیمان که کردی پدید | چو بشنید گفتار گردآفرید | |||||
بخندید وبا او بافسوس گفت | که ترکان از ایران نیابند جفت | |||||
چنین است که روزی نبودت زمن | بدین درد غمگین مکن خویشتن | ۳۴۵ | ||||
همانا که تو خود زترکان تهی | که جز بآفرین بزرگان نهی | |||||
بدآن زور وآن بازو وکتف ویال | نیابی کس از پهلوانان همال | |||||
ولیکن چو آگاهی آید بشاه | که آورد گردی زترکان سپاه | |||||
شهنشاه ورستم بجنبد زجای | شما با تهمتن ندارید پای | |||||
نماند یکی زنده از لشکرت | ندانم چه آید زبد بر سرت | ۳۵۰ | ||||
دریغ آیدم کین چنین یال وسغت | همی از پلنگان بیآید نهفت | |||||
نباشی بس ایمن ببازوی خویش | خورد گاو نادان زپهلوی خویش | |||||
ترا بهتر آید که فرمان کنی | رخ نامور سوی توران کنی | |||||
چو بشنید سهراب ننگ آمدش | که آسان همی دژ بچنگ آمدش | |||||
بزبر دژ اندر یکی جای بود | کجا دژ بدآن جای بر پای بود | ۳۵۵ | ||||
بتاراج داد آن همه بوم ورست | بیکبارگی دست بدرا ببست | |||||
چنین گفت کامروز بیگاه گشت | زپیکار ما دست کوتاه گشت | |||||
بر آریم شبگیر ازین باره گرد | نهیم اندر این جای شور نبرد | |||||
چو گفت این عنانرا بتابید ورفت | سوی جای خود راه را برگرفت |