شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رزم کردن رستم با سه شاه و رها شدن کاوس از بند

رزم کردن رستم با سه شاه و رها شدن کاؤس از بند

  دگر روز لشکر بیآراستند درفش از دو رویه بپیراستند  ۲۹۵
  تهمتن چو لشکر بهامون کشید سپاه سه شاه وسه کشور بدید  
  چنین گفت با لشکر سرفراز که امروز مژگان بدارید باز  
  بش و یال بینید و سر و عنان دو دیده نهاده بنوک سنان  
  اگر صد سوارند اگر صد هزار فزونیٔ لشکر نیآید بکار  
  چو ما را بود یار یزدان پاک سر دشمنان اندر آرم بخاک  ۳۰۰
  وز آنسو شهان نیز بر پشت پیل نشستند و لشکر کشیدند دو میل  
  ز بربرستان بد صد و شصت پیل شده جمله جوشان چو دریای نیل  
  ز هاماوران بود صد ژنده پیل یکی لشکری ساخته خیل خیل  
  سوم لشکر مصر صف بر کشید هوا نیلگون شد زمین ناپدید  
  تو گفتی جهان یکسر از آهنست وگر کوه البرز در جوشنست  ۳۰۵
  پس پشت گردان درفشان درفش بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش  
  از آواز گردان بتوفید کوه زمین آمد از نعل اسپان ستوه  
  بدرّید چنگ و دل شیر نرّ عقاب دلاور بیفگند پرّ  
  همی ابر بگذاخت اندر هوا برابر که دید ایستادن روا  
  چپ و راست لشکر بیآراستند دلیران همه رزم و کین خواستند  ۳۱۰
  گرازه بیآراست بر میمنه بدآن سو کشیدند لشکر بنه  
  سوی میسره نامبردار شیر زواره که بود اژدهای دلیر  
  بقلب اندرون پور دستان سام ابر کوههٔ زین درون خمّ خام  
  بفرمود رستم که تا کرّنای زدند و بجنبید لشکر ز جای  
  برآمد درخشیدن تیغ و خشت تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت  ۳۱۵
  بدآن سو که او رخشرا راندی تو گفتی که آتش بر افشاندی  
  ز خون دشت گفتی که رود زمست نه رزمگه پیلتن رستمست  
  بریده بهر سو سر ترگ دار پراگنده خفتان همه دشت و غار  
  تهمتن مر آن رخش را تیز کرد ز خون فرو مایه پرهیز کرد  
  همی تاخت اندر پی شاه شام بینداخت از یال آن خمّ خام  ۳۲۰
  میانش بحلقه در آورد گرد تو گفتی خم اندر میانش فشرد  
  ز زین بر گرفتش بکردار گوی که چوگان بزخم اندر آمد بروی  
  بیفگند و بهرام دستش ببست گرفتار شد نام بردار شست  
  بخون گشت آغشته هامون و کوه که بس کشته افگنده از هر گروه  
  شه بربرستان بچنگ گراز گرفتار شد با چهل سرفراز  ۳۲۵
  نگه کرد پس شاه هاماوران همه کشته دید از کران تا کران  
  گروهی ز ناموران خسته دید گروه ببند گران بسته دید  
  گوی پیلتن دید با تیغ تیز فگنده بر آن رزمگاه رستخیز  
  بدانست کآن روز روز بلاست برستم فرستاد و زنهار خواست  
  به پیمان که کاؤس کی با سران بر رستم آرد ز هاماوران  ۳۳۰
  سراپرده و گنج و تاج و گهر پرستنده و تخت و زرّین کمر  
  برین بر نهادند و بر ساختند سپاه سه کشور بپرداختند  
  چو شاه هماور بشهر اندرون بیآمد و بنشست با رهنمون  
  فرستاد و کاؤسرا آورید بدو داد گاهش چنان چون سزید  
  چو از دژ رها کرد کاؤسرا همان گیو و گودرز و هم طوسرا  ۳۳۵
  سلیح سه کشور سه گنج سه شاه سراپردهٔ لشکر و تاج و گاه  
  سپهبد جزین خواسته هرچه دید بگنج سپهدار ایران کشید  
  بیآراست کاؤس خورشید فرّ بدیبای رومی یکی مهد زرّ  
  ز یاقوت تاج و ز پیروزه گاه گهر بافته بر جلیل سیاه  
  یکی اسپ رهوار زیر اندرش لگاهی بزر آزده بر سرش  ۳۴۰
  همه چوب بالاش از عود تر برو بافته چند گونه گهر  
  بسودابه فرمود کاندر نشین نهان رو چو خورشید زیر زمین  
  بلشکرگه آورد لشکر ز شهر ز گیتی برین گونه جوینده بهر  
  برو انجمن شد ز بربر سوار ز مصر و ز هاماوران صد هزار  
  سپاهش فزون شد ز سیصد هزار زره دار و برگستوانور سوار  ۳۴۵

پیغام فرستادن کاؤس بنزدیک قیصر روم و افراسیاب

  فرستاده شد نزد قیصر ز شاه سواری که اندر نوردید راه‏  
  بفرمود کز نامداران روم مبادا که ماند بدآن مرز بوم‏  
  فرستاد باید بنزدیک من برافروختن رای تاریک من  
  جهان دیده باید عنان دار و بس مبادا که آید جز این هیچکس  
  چنین لشکری باید از مرز روم که آیند با من بآباد بوم  ۳۵۰
  پس آگاهی آمد ز هاماوران بدشت سواران نیزه وران  
  که رستم بمصر و ببربر چه کرد برآن شهریاران بروز نبرد  
  دلیران بجستند گردی سوار عنان پیچ و شیر افگن و مردوار  
  نبشتند نامه یکی شاهوار سخنهای شایستهٔ آبدار  
  که ما شاهرا سربسر چاکریم جهان جز بفرمان او نسپریم  ۳۵۵
  چو از کرکساران بیآمد سپاه که جوینده گاه سرافراز شاه  
  دل ما شد از کار ایشان بدرد که دلشان چنین برتری یاد کرد  
  همی تخت تو خواست افراسیاب چنین بد مبیناد هرگز بخواب  
  همه نامداران شمشیرزن برین کینهگه بر شدیم انجمن  
  برفتیم با نیزهای دراز برو تلخ کردیم آرام و ناز  ۳۶۰
  از ایشان و از ما بسی کشته شد زمانه بهر نیک و بد گشته شد  
  کنون آمد از کار تو آگهی که تازه شد آن فرّ شاهنشهی  
  چو تو بر گرائی ز بربر عنان بگردن بر آریم یکسر سنان  
  زمین کوه تا کوه پر خون کنیم ز خون‌شان جهان رود جیحون کنیم  
  فرستاده باره بر افگند و رفت ببربرستان روی بنهاد تفت  ۳۶۵
  چو نامه بر شاه ایران رسید برین گونه گفتار بایسته دید  
  از ایشان پسند آمدش کارکرد بافراسیاب آنزمان نامه کرد  
  که ایران بپرداز و سستی مجوی سر ما شد از تو پر از گفتگوی