شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رفتن زواره به لشکرگاه سیاوش
رفتن زواره بلشکرگاه سیاوش
چنان بد که روزی زواره برفت | بنخچیر گوران خرامید تفت | |||||
یکی ترک تا باشدش رهنمای | بپیش اندر افگند و آمد بجای | |||||
یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت | که گفتی برو بر نشاید گذشت | |||||
ز بس رنگ و بوی وزآب روان | کزو توشه آورد گوئی روان | |||||
پس آن ترک خیره زبان بر کشاد | بپیش زواره سخن کرد یاد | ۴۳۵ | ||||
که نخچیرگاه سیاوش بد این | بدین بود مهرش ز توران زمین | |||||
بدآنجایگه شاد و خرّم بدی | جز ایدر همه جای با غم بدی | |||||
زواره چو بشنید ازو این سخن | برو تازه شد روزگار کهن | |||||
چو گفتار آن ترکش آمد بگوش | فرود آمد از اسپ و زو رفت هوش | |||||
یکی باز بودش بدست اندرون | رها کرد و مژگان شدش پر زخون | ۴۴۰ | ||||
رسیدند یاران لشکر بدوی | غمی یافتندش پر از آب روی | |||||
گرفتند نفرین بر آن رهنمای | ز زخمش فگندند هریک بپای | |||||
زواره یکی سخت سوگند خورد | فرو ریخت آب از دو دیده ز درد | |||||
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب | نه پردازم از کین افراسیاب | |||||
نمانم که رستم برآساید ایچ | همی جنگ را کرد باید بسیج | ۴۴۵ | ||||
همانگه بنزد تهمتن رسید | خروشید چون روی او را بدید | |||||
بدو گفت ایدر بکین آمدیم | و یا لب پر از آفرین آمدیم | |||||
چو یزدان نیکی دهش زور داد | از اختر ترا گردش هور داد | |||||
چرا باید این کشور آباد ماند | یکی را برین بوم و بر شاد ماند | |||||
فرامش مکن کین آن شهریار | که چون او نبینی بصد روزگار | ۴۵۰ |