شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رفتن کیخسرو به اصفهان
رفتن کیخسرو باصفهان
چو با گیو کیخسرو آمد بزم | جهانی ازو شاد و چندی دژم | |||||
نوندی بهر سو برافگند گیو | یکی نامه از گیو و از شاه نیو | |||||
که آمد ز توران جهاندار شاد | سر تخمهٔ نامور کیقباد | |||||
سرافراز کیخسرو نیکبخت | که شد آب جیحون بزیرش چو تخت | ۱۱۱۵ | ||||
فرستادهٔ جست گرد سوار | خردمند و بینادل و دوستدار | |||||
گزین کرد از آن نامداران زم | بگفت آنچه پیش آمد از بیش و کم | |||||
بدو گفت از ایدر برو باصفهان | بدآن مرز شاهان و جای مهان | |||||
بگودرز گوی ای جهان پهلوان | بخفتی و بیدار بودت روان | |||||
بگویش که کیخسرو آمد بزم | که بادی نجست از بر او دژم | ۱۱۲۰ | ||||
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه | فرستاده بر جست و آمد براه | |||||
هیونان کفک افگن بادپای | بجستند برسان آتش ز جای | |||||
فرستادهٔ گیو روشن روان | نخستین بیآمد بر پهلوان | |||||
پیامش همی گفت و نامه بداد | جهان پهلوان نامه بر سر نهاد | |||||
ز بهر سیاوش ببارید آب | همی کرد نفرین بر افراسیاب | ۱۱۲۵ | ||||
فرستاده شد نزد کاوُس کی | ز یال هیونان بپالود خوی | |||||
بیآمد بدرگاه کاوُس شاه | ز شادی خروش آمد از بارگاه | |||||
سپهبد فرستاده را پیش خواند | بر آن نامهٔ گیو گوهر فشاند | |||||
جهانی بشادی بیآراستند | بهر جای رامشگران خواستند | |||||
وزین آگهی شد سوی نیمروز | بفیروزیٔ گیو گیتی فروز | ۱۱۳۰ | ||||
ببخشید رستم بدرویش زر | که نآمد گزندی بر آن شیر نر | |||||
وزآنپس گسی کرد بانوگشسپ | ابا خواسته همچو آذرگشسپ | |||||
هزار و دو صد نامور مهتران | ابا تخت و با تاجهای گران | |||||
پرستنده سیصد غلامان و شست | همان هر یکی جام زرّین بدست | |||||
برون رفت بانو ز پیش پدر | بر گیو شد همچو مرغی بپر | ۱۱۳۵ | ||||
خبر شد بگیتی که فرزند شاه | جهانجوی کیخسرو آمد ز راه | |||||
وزآن روی یکسر مهان جهان | برفتند پویان سوی اصفهان | |||||
بیاراست گودرز کاخ بلند | همه دیبهٔ خسروانی فگند | |||||
بزرّ و بگوهر بیآراست گاه | چنان چون بباید سزاوار شاه | ۱۱۴۰ | ||||
یکی باره با طوق و با گوشوار | یکی تاج پر گوهر تاجوار | |||||
سراسر همه شهر آئین ببست | بیآراست میدان و پس بر نشست | |||||
مهان سرافراز برخاستند | پذیره شدن را بیآراستند | |||||
برفتند هشتاد فرسنگ پیش | پذیره شدندش بآئین خویش | |||||
چو آمد پدیدار با شاه گیو | پیاده شدند آن سواران نیو | ۱۱۴۵ | ||||
چو چشم سپهبد برآمد بشاه | همان گیو گودرز با او براه | |||||
فرو ریخت از دیدگان آب زرد | ز درد سیاوش بسی یاد کرد | |||||
فرود آمد از بارگی پهلوان | گرفتش ببر شهریار جوان | |||||
ستودش فراوان و کرد آفرین | چنین گفت کای شهریار زمین | |||||
تو بیدار دل باش و پیروز بخت | بجای تو کشور نخواهم نه تخت | ۱۱۵۰ | ||||
ز تو چشم بدخواه تو دور باد | روان سیاوش پر از نور باد | |||||
جهاندار یزدان گوای منست | که دیدار تو جانفزای منست | |||||
سیاوخش را زنده گر دیدمی | بدین گونه از دل نخندیدمی | |||||
ببوسید چشم و سر گیو و گفت | که بیرون کشیدی سپهر از نهفت | |||||
گزارندهٔ خواب جنگی توئی | گه چاره مرد درنگی توئی | ۱۱۵۵ | ||||
بزرگان ایران همه پیش او | یکایک نهادند بر خاک رو | |||||
وزآنجایگه شاد گشتند باز | فروزنده شد بخت گردنفراز | |||||
سوی خانهٔ پهلوان آمدند | همه شاد و روشن روان آمدند | |||||
ببودند یکهفته با می بدست | بیآراسته بزمگاه نشست | |||||
بهشتم سوی شهر کاوُس شاه | همه شاددل برگرفتند راه | ۱۱۶۰ |