شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گذشتن کیخسرو از جیحون

گذشتن کیخسرو از جیحون

  بشه گفت گیو ار تو کیخسروی نبینی ازین آب جز نیکوئی  
  فریدون که بگذشت از اروند رود همی داد تخت مهی را درود  
  جهانی سراسر شد او را رهی که با روشنی بود و با فرّهی  
  چه اندیشی ار شاه ایران توئی پناه دلیران و شیران توئی  
  ببد آبرا کی بود با تو راه که با فرّ و برزی و زیبای گاه  ۱۰۶۵
  اگر من شوم غرقه با مادرت گرانی نباید که گیرت سرت  
  ز مادر تو بودی مراد جهان که بی‌کار بد تخت شاهنشهان  
  مرا نیز مادر ز بهر تو زاد ازین کار بر دل مکن هیچ یاد  
  که من بیگمانم که افراسیاب بیاید دمان تا لب رود آب  
  مرا برکشد زنده بر دار خوار فرنگیس را با تو ای شهریار  ۱۰۷۰
  بآب افگندتان و ماهی خورد و یا زیر نعل اندرون بسپرد  
  بدو گفت کیخسرو اینست و بس پناهم بیزدان فریادرس  
  فرود آمد از بارهٔ راه جوی بنالید و بر خاک بنهاد روی  
  همی گفت پشت و پناهم توئی نماینده بر داد راهم توئی  
  درشتی و نرمی مرا فرّ تست روان و خرد سایهٔ پرّ تست  ۱۰۷۵
  بگفت این و بر پشت شبرنگ شد بچهره بسان شباهنگ شد  
  بآب اندر افگند خسرو سیاه چو کشتی همی راند تا باژگاه  
  پس او فرنگیس و گیو دلیر نترسد ز جیحون و از آب شیر  
  بر نیستان بر نیایش گرفت جهان آفرینرا ستایش گرفت  ۱۰۸۰
  چو از رود کردند هر سه گذر نگهبان کشتی شد آسیمه سر  
  بیاران چنین گفت کاینست شگفت کزین برتر اندازه نتوان گرفت  
  بهاران جیحون و آب روان سه اس‍ و سه جوشن سه برگستوان  
  بدین ژرف دریا چنین بگذرد خردمندش از مردمان نشمرد  
  پشیمان شد از خام گفتار خویش تبه دید از آن کار بازار خویش  ۱۰۸۵
  بیارآست کشتی بچیزی که داشت ز باد هوا بادبان بر فراشت  
  بپوزش بیآمد بر شهریار چو آمد بنزدیکیٔ رودبار  
  همه هدیها پیش شاه آورید کمان و کمند و کلاه آورید  
  بدو گفت گیو ای سگ کمخرد چه گفتی که این آب مردم برد  
  چنین مایه ور با گهر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار  ۱۰۹۰
  ندادی کنون هدیهٔ تو مباد رسد روز کین روزت آید بیاد  
  چنان خوار برگشت ازو رودبان که جانرا همی گفت پدرودمان  
  چو آمد بنزدیکیٔ باژگاه همانگه بیآمد ز توران سپاه  
  چو نزدیک رود آمد افراسیاب ندید ایچ کشتی نه مرد در آب  
  یکی بانگ زد تند بر باژخواه که چون یافت این دیو بر آب راه  ۱۰۹۵
  چنین داد پاسخ که ای شهریار پدر باژبان بود و من باژدار  
  نه دیدم نه هرگز شنیدم چنین که کردی کسی ز آب جیحون زمین  
  بهاران و این آب با موج تیز چو اندر شوی نیست راه گریز  
  چنان برگذشتند هر سه سوار که گفتی هوا داشت شان برکنار  
  و یا شان ز باد وزان زاده‌اند بمردم ز یزدان فرستاده‌اند  ۱۱۰۰
  چو بشنید ازینسان رخش گشت زرد برآورد از انده یکی باد سرد  
  وزآنپس بفرمودش افراسیاب که بشتاب و کشتی برافگن به آب  
  ببین تا کجا یابم این رفتگان شدستند یا مانده‌اند خفتگان  
  بدآن تا بیابیم شان زود باش بیآور تو کشتی و پدرود باش  
  بدو گفت هومان که ای شهریار براندیش و آتش مکن در کنار  ۱۱۰۵
  تو با این سواران بایران شوی همی در دم و چنگ شیران شوی  
  چو گودرز و چو رستم پیلتن چو طوس و چو گرگین لشکرشکن  
  همانا که از گاه سیر آمدی که ایدر بچنگال شیر آمدی  
  ازین روی تا چین و ماچین تراست خور و ماه و کیوان و پروین تراست  
  تو توران نگه‌دار و تخت بلند از ایران کنون نیست بیم گزند  ۱۱۱۰
  پر از خون دل از درد گشتند باز برآمد برین روزگار دراز