شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رفتن کیخسرو به دژ بهمن و گرفتن آن را
رفتن کیخسرو بدژ بهمن و گرفتن ان را
چو آگاهی آمد بآزادگان | بگیو و بگودرز کشوادگان | |||||
که طوس و فریبرز گشتند باز | بدل گفت باید شدن رزم ساز | |||||
بر آراست پیلان و برخاست غو | بیامد سپاه جهاندار نو | |||||
یکی تخت زرّین زبرجد نگار | نهادند بر پیل و جنگی سوار | |||||
بگرد اندرش با درفش بنفش | بپای اندرون کرده زرّینه کفش | ۱۳۵۰ | ||||
ز بیجاده طوقی و تاجی بزر | بزر اندرون نقش کرده گهر | |||||
چنین گفت کامروز روز نوست | نشست جهانجوی کیخسروست | |||||
جهانجوی بر تخت زرّین نشست | بسر بر یکی تاج و گرزی بدست | |||||
بشد تا دژ بهمن آزاد شاه | خود و گیو و گودرز و چندان سپاه | |||||
چو نزدیک دژ شد سپه برنشست | بپوشید درع و میانرا ببست | ۱۳۵۵ | ||||
نویسندهٔ خواست بر پشت زین | یکی نامه فرمود با آفرین | |||||
ز عنبر نوشتند بر پهلوی | چنان چون بود نامهٔ خسروی | |||||
که این نامه از بندهٔ کردگار | جهانجوی کیخسرو نامدار | |||||
که از بند آهرمن بد بجست | بیزدان زد از هر بدی پاک دست | |||||
که اویست جاوید برتر خدای | همویست نیکی ده و رهنمای | ۱۳۶۰ | ||||
خداوند کیوان و بهرام و هور | خداوند فرّ و خداوند زور | |||||
مرا داد اورنگ و فرّ کیان | تن پیل و چنگال شیر ژیان | |||||
جهانی سراسر مرا شد رهی | مرا روشنی هست و هم فرّهی | |||||
اگر اندر این بوم آهرمنست | جهان آفرین را بدل دشمن است | |||||
بفرّ و بفرمان یزدان پاک | از ابر اندر آرم سرش را بخاک | ۱۳۶۵ | ||||
و گر جاودانراست این دستگاه | مرا خود بجادو نباید سپاه | |||||
چو خمّ دوال کمند آورم | سر جادوانرا ببند آورم | |||||
وگر خود خجسته سروش ابدرست | بفرمان یزدان یکی لشکرست | |||||
همان من نه از پشت آهرمنم | که با فرّ و برزست جان و تنم | |||||
بفرمان یزدان کنم آن تهی | که اینست پیمان شاهنشهی | ۱۳۷۰ | ||||
یکی نیزه بگرفت خسرو دراز | برو بست آن نامهٔ سرفراز | |||||
بسان درفشی برآورد راست | بگیتی بجز فرّ شاهی نخواست | |||||
بفرمود تا گیو با نیزه تفت | بنزدیک آن بر شده باره رفت | |||||
ورا گفت کاین نامهٔ پندمند | ببر سوی دیوار حصن بلند | |||||
بنه نیزه و نام یزدان بخوان | عنانرا بگردان و آنجا ممان | ۱۳۷۵ | ||||
بشد گیو و نیزه گرفته بدست | برو آفرین کرد یزدان پرست | |||||
چو نامه بدیوار دژ در نهاد | بفرّ جهانجوی خسرو نژاد | |||||
ز یزدان نیکی دهش یاد کرد | پس آن چرمهٔ تیزرو باد کرد | |||||
شد آن نامهٔ نامور ناپدید | خروش آمد و خاک دژ بردمید | |||||
همانگه بفرمان یزدان پاک | از آن بارهٔ دژ برآمد تراک | ۱۳۸۰ | ||||
تو گفتی که رعدست و باد بهار | خروش آمد از دشت و از کوهسار | |||||
جهان گشت چون روی زنگی سیاه | نه خورشید پیدا نه پروین و ماه | |||||
تو گفتی برآمد یکی تیره ابر | هوا شد به کردار گام هزبر | |||||
برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه | چنین گفت با پهلوان سپاه | |||||
که در دژ یکی تیر باران کنید | کمانرا چو ابر بهاران کنید | ۱۳۸۵ | ||||
برآمد یکی میغ بارش تگرگ | تگرگی که بردارد ز الماس مرگ | |||||
ز دیوان بسی شد بپیکان هلاک | بسی زاهرمن اوفتاده بخاک | |||||
از آن پس یکی روشنی بردمید | شد آن تیرگی سر بسر ناپدید | |||||
برآمد یکی باد با آفرین | هوا گشت خندان و روی زمین | |||||
جهان شد بکردار تابنده ماه | برفتند دیوان بفرمان شاه | ۱۳۹۰ | ||||
در دژ پدید آمد آنجایگاه | فرود آمد آن گرد لشکر پناه | |||||
بدژ در شد آن شاه آزادگان | ابا پیر گودرز کشوادگان | |||||
یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ | پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ | |||||
بدآنجاه که آن روشنی بردمید | سر بارهٔ تیز شد ناپدید | |||||
بفرمود خسرو بدآن جایگاه | یکی گنبدی سر بابر سیاه | ۱۳۹۵ | ||||
درازا و پهنای او ده کمند | بگرد اندرش طاقهای بلند | |||||
ز بیرون چو نیم از تگ تازی اسپ | برآورد و بنهاد آذرگشسپ | |||||
نشستند گرد اندرش موبدان | ستارهشناسان و هم بخردان | |||||
در آن شارسان کرد چندان درنگ | که آتشگده گشت با بوی و رنگ | |||||
چو یک سال بگذشت لشکر براند | بنه بر نهاد و سپه برنشاند | ۱۴۰۰ |