شاهنامه (تصحیح ژول مل)/سخن گفتن پیران با افراسیاب
سخن گفتن پیران با افراسیاب
بدین هم بشد تا بدرگاه شاه | فرود آمد وبرکشادند راه | |||||
همی بود در پیش او یکزمان | بدو گفت سالار نیکی گمان | ۱۵۶۰ | ||||
که چندین چه باشی به پیشم بپای | چه خواهی زگیتی چه آمدت رای | |||||
سپاه وزر وگنج من پیش تست | مرا سودمندی بکم بیش تست | |||||
کسی کو بزندان وبند منست | کشادنش درد وگزند منست | |||||
زخشم وزبند من آزاد گشت | زبهر تو پیکار من باد گشت | |||||
زبسیار واندک چه خواهی بخواه | زتیغ وزمهر وزتخت وکلاه | ۱۵۶۵ | ||||
خردمند پاسخ چنین داد باز | که از تو مبادا جهان بی نیاز | |||||
مرا خواسته خست وگنج وسپاه | ببخست تو هم تیغ وهم تاج وگاه | |||||
زبهر سیاوش پیامی دراز | رسانم بگوش سپهبد براز | |||||
مرا گفت با شاه توران بگوی | که من شاد دل گشتم ونامجوی | |||||
بپروردیم چون پدر در کنار | همی شادی آورد هنگام بار | ۱۵۷۰ | ||||
کنون همچنین کدخدائی ساز | بنیک وبد از تو بی نیاز | |||||
پس پردهٔ تو یکی دخترست | که ایوان وتخت مرا در خورست | |||||
فرنگیس خواند همی مادرش | شوم شاد اگر باشد اندر خورش | |||||
پر اندیشه جهان افراسیاب | چنین گفت با دیده کرده پر آب | |||||
که من رانده ام پیش ازین داستان | نبودی برین گفته همداستان | ۱۵۷۵ | ||||
چنین گفت با من یکی هوشمند | که جانش خرد بود ورایش بلند | |||||
که ای دایهٔ بچّهٔ شیر نر | چه رنجی که هم جان نیآری ببر | |||||
بکوشی واورا کنی پر هنر | تو بی بر شوی جون وی آید ببر | |||||
نخستین که آیدش نیروی جنگ | سر پروراننده گیرد بچنگ | |||||
ودیگر که از پیر سر موبدان | زکار ستاره شمر بخردان | ۱۵۸۰ | ||||
چو صلّاح برداشتندی بخور | همین راندندی همه در بدر | |||||
مرا با نبیره شکفتی بسی | نمودی بپیش پدر هر کسی | |||||
سر تخت وگنج وسپاه مرا | همان کشورم وبوم وگاه مرا | |||||
شود از نبیره سراسر تباه | زدستش نیابم بگیتی پناه | |||||
بگیرد همه سربسر کشورم | زکارش بد آید همی بر سرم | ۱۵۸۵ | ||||
کنون باورم شد که او این بگفت | که گردون گردان چه دارد نهفت | |||||
ازین دو نژاده یکی شهریار | بیآید بگیرد جهان در کنار | |||||
بتوران نماند بر وبوم درست | کلاه من اندازه گیرد نخست | |||||
چرا کشت باید درختی بدست | که بارش بود زهر وبیخش چیست | |||||
زکاؤس واز تخم افراسیاب | چو آتش بود تیز با موج آب | ۱۵۹۰ | ||||
ندانم بتوران گر آید بمهر | وگر سوی ایران کند پاک چهر | |||||
چرا برگمان زهر باید چشید | دم مار خیره چه باید گزید | |||||
بدارمش چندان که ایدر بود | مرا او بجای برادر بود | |||||
چو زایدر کند سوی ایران گذر | بخوبی بیآرایم اورا سفر | |||||
فرستم بنیکی بنزد پدر | چنان چون پسندد همی دادگر | ۱۵۹۵ | ||||
بدو گفت پیران کای شهریار | دلت را بدین کار غمگین مدار | |||||
کسی کز نژاد سیاوش بود | خردمند وبیدار وخامش بود | |||||
بگفت ستاره شمر مگرو ایج | خرد گیر وکار سیاوش بسیچ | |||||
ازین دو نژاده یکی نامور | بیآید برآرد بخورشید سر | |||||
به ایران وتوران بود شهریار | دو کشور برآساید از کارزار | ۱۶۰۰ | ||||
زتخم فریدون واز کیقباد | فروزدنه تر زین نیابی نژاد | |||||
وگر خود جز این راز دارد سپهر | نیفزایدش هم باندیشه مهر | |||||
بخواهد بدن بی گمان بودنی | نکاهد بپرهیز افزودنی | |||||
نگه کن که یان کار فرّخ بود | زبخت آنچه پرسی تو پاسخ بود | |||||
بپیران چنین گفت پس شهریار | که رای تو بر بد نیآید بکار | ۱۶۰۵ | ||||
بفرمان ورای تو کردم سخن | تو رو هر چه خوانی بخوبی بکن | |||||
دو تا گشت پیران وبردش نماز | بسی آفرین کرد وبرگشت باز | |||||
بنزد سیاوش خرامید زود | بدو بر شمرد آن کجا رفته بود | |||||
نشستند شادان همه شب بهم | بباده بشستند جانرا زغم |