شاهنامه (تصحیح ژول مل)/لشکر کشیدن سرخه به جنگ رستم

لشکر کشیدن سرخه بجنگ رستم

  وز آنسو برون شد نوندی براه بنزدیک سالار توران سپاه  
  که آمد بکین رستم پیلتن بایران بزرگان شدند انجمن  
  ورازاد را سر بریدند خوار برآورده از مرز توران دمار  
  سپه را سراسر بهم بر زدند ببوم و برش آتش اندر زدند  ۱۳۰
  چو بشنید افراسیاب این سخن غمی گشت از آن گفتهای کهن  
  که بشنیده بود از لب بخردان از اختر شناسان و از موبدان  
  ز کشور سراسر مهانرا بخواند درم داد و گنج کهن بر فشاند  
  نماند ایچ در دشت اسپان یله بمیدان بیآورد چوپان گله  
  در گنج گوپال و برگستوان همان تیر و تیغ و کمان گوان  ۱۳۵
  همان گنج دینار و درّ و گهر همان افسر و طوق و زرّین کمر  
  ز دستور و گنجور بستد کلید همه کاخ و میدان درم گسترید  
  چو لشکر سراسر شد آراسته بر ایشان پراگنده شد خواسته  
  بزد کوس روئین و هندی درای سواران سوی رزم کردند رای  
  سپهبد چو از گنگ بیرون کشید سپه را ز تنگی بهامون کشید  ۱۴۰
  ز کنداوران سرخه را پیش خواند ز رستم فراوان سخنها براند  
  بدو گفت شمشیرزن سی هزار ببر نامدار از در کارزار  
  بسوی سپنجاب رو همچو باد از آرام و شادی مکن هیچ یاد  
  فرامرز آنجاست با لشکرش بباید فرستاد ایدر سرش  
  نگه دار جان از بد پور زال بجنگت نباشد جز او کس همال  ۱۴۵
  بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری نیآید بجنگ  
  تو فرزندی و نیکخواه منی ستون سپاهی و ماه منی  
  چو بیدار دل باشی و راه جوی که یارد نهادن بسوی تو روی  
  کنون پیش رو باش و بیدار باش سپهرا ز رستم نگهدار باش  
  ز پیش پدر سرخه بیرون کشید درفش سیه سوی هامون کشید  ۱۵۰
  بسوی سپنجاب آمد چو باد جز اندیشهٔ رزم نآمدش یاد  
  طلایه چو گرد سپه دید رفت بپیچید سوی فرامرز تفت  
  از ایران سپه بر شد آوای کوس ز گرد سپه شد جهان آبنوس  
  خروش سواران و اسپان ز دشت ز خورشید و ناهید برو بر گذشت  
  درخشیدن تیغ الماس گون سنانهای آهار داده بخون  ۱۵۵
  تو گفتی که بر شد ز گیتی بخار برافروخته زآن آتش کارزار  
  ز کشته فکنده بهر سو سران زمین کوه گشت از کران تا کران  
  چو سرخه بر آن گونه پیگار دید سنان فرامرز سالار دید  
  عنانرا بپور سرافراز داد بنیزه درآمد بکردار باد  
  فرامرز بگذاشت قلب سپاه سوی سرخه با نیزه شد کینه خواه  ۱۶۰
  یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ ز کوهه ببردش سوی یال اسپ  
  ز توران سران سوی او آمدند پر از کین و پرخاشجو آمدند  
  ز نیروی ایشان و از زخم سخت فرامرز را نیزه شد لخت لخت  
  بدانست سرخه که پایاب اوی ندارد غمی شد بپیچید روی  
  پس اندر فرامرز چون پیل مست همی تاخت با تیغ هندی بدست  ۱۶۵
  سواران توران بکردار دیو دمان از پس و بر کشیده غریو  
  فرامرز چون سرخه را یافت چنگ ببازید برسان تازان پلنگ  
  کمربند بگرفت و از پشت زین برآورد و ناگه بزد بر زمین  
  پیاده به پیش اندر افگند خوار بلشکرگه آوردش از کارزار  
  درفش تهمتن هم آنگه ز راه پدید آمد و بانگ پیل و سپاه  ۱۷۰
  فرامرز پیش پدر شد چو گرد بپیروزی از روزگار نبرد  
  بپیش اندرون سرخه را بسته دست بریده ورازاد را یال پست  
  همه غار و هامون پر از کشته دید سر دشمن از جنگ برگشته دید  
  سپاه آفرین خواند بر پهلوان بر آن نام بردار گرد جوان  
  تهمتن بر او آفرین کرد نیز بدرویش بخشید بسیار چیز  ۱۷۵
  یکی داستان زد برو پیلتن که هر کس که سر بر کشد زانجمن  
  هنر باید و گوهر نامدار خرد یار و فرهنگ آموزگار  
  چو این چار گوهر بجای آورد دلاور شود پرّ وپای آورد  
  از آتش نبینی جز افروختن جهانی چو پیش آیدش سوختن  
  فرامرز نشگفت اگر سرکشست که پولاد را دل پر از آتشست  ۱۸۰
  چو آورد با سنگ خارا کنند ز دل راز خویش آشکارا کنند  
  بسرخه نگه کرد پس پیلتن یکی سرو آزاد بد بر چمن  
  برش چون بر شیر و رخ چون بهار ز مشک سیه کرده بر گل نگار  
  بفرمود پس تا بردنش بدشت ابا خنجر و روزبانان و طشت  
  ببندند دستش بخمّ کمند بخوابند بر خاک چون گوسفند  ۱۸۵
  بسان سیاوش سرشرا ز تن ببرّند و کرگس بپوشد کفن  
  چو بشنید طوس سپهبد برفت بخون ریختن روی بنهاد و تفت  
  بدو سرخه گفت ای سرافزار شاه چه ریزی همی خون من بی گناه  
  سیاوش مرا بود هم سال و دوست روانم پر از دود و اندوه اوست  
  مرا دیده پر آب بد روز و شب همیشه بنفرین کشاده دو لب  ۱۹۰
  بر آنکس که آن شاه را سر گرفت همان کس که آن طشت و خنجر گرفت  
  دل طوس بخشایش آورد سخت بدآن نام بردار گم بوده بخت  
  بر رستم آمد بگفت این سخن که افگند پور سپهدار بن  
  چنین گفت رستم که گر شهریار چنین داغ دل شاید و سوگوار  
  همیشه دل و جان افراسیاب پر از درد باد و دو دیده پر آب  ۱۹۵
  همین کودک از پشت آن بدهنر همی چاره و حیله سازد دگر  
  نشانده سیاوش بخاک اندرون بر و یال و مویش شده غرق خون  
  بجان و سر شاه ایران زمین سرافراز کاوُس با آفرین  
  که تا من بگیتی بوم زنده را ز ترکان اگر شاه و گر بنده را  
  هر آنکس که یابم سرشرا ز تن ببرّم ازین مرز و این انجمن  ۲۰۰
  بسوی زواره نگه کرد شیر بفرمودش آن خون بس ناگزیر  
  همان طشت و خنجر زواره ببرد جوانرا بدآن روزبانان سپرد  
  سرش را بخنجر بریدند زار زمانی خروشید و برگشت کار  
  جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان  
  سر از تن جدا کرده بر دار کرد دو پای از بر سر نگونسار کرد  ۲۰۵
  بر آن کشته از کین برانگیخت خاک تنش را بخنجر همی کرد چاک