شاهنامه (تصحیح ژول مل)/نامهٔ افراسیاب به سیاوش
نامهٔ افراسیاب بسیاوش
چو بشنید افراسیاب این سخن | یکی رای با دانش افگند بن | |||||
دبیر جهاندیده را پیش خواند | زبان برکشاد وسخن برفشاند | |||||
نخستین که بر نامه بنهاد دست | بعنبر سر خامه را کرد پست | |||||
جهان آفرینرا ستایش گرفت | بزرگی ودانش نیایش گرفت | |||||
که او برترست از مکان وزمان | بدو کی رسد بندگانرا گمان | ۱۲۱۵ | ||||
خداوند جان وروان وخرد | خردمند را داد او پرورد | |||||
ازو باد بر شاهزاده درود | خدوند شمشیر وگوپال وخود | |||||
خداوند شرم وخداوند داد | زبیداد وکژّی دلش نیست شاد | |||||
شنیدم پیام از کران تا کران | زبیدار دل زنگهٔ شاوران | |||||
غمی شد دلم زآنکه شاه جهان | چنین تیره شد با تو اندر نهان | ۱۲۲۰ | ||||
ولیکن زگیتی جز از تاج وتخت | چه جوید خردمند بیدار بخت | |||||
ترا این همه ایدر آراستست | اگر شهریاری وگر خواستست | |||||
همه شهر توران برندت نماز | مرا خود بمهر تو آمد نیاز | |||||
تو فرزند باشی ومن چون پدر | پدر پیش فرزند بسته کمر | |||||
چنان دان که کاؤس بر تو بمهر | بدین گونه یکروز نکشاد چهر | ۱۲۲۵ | ||||
کجا من کشاده در وگنج ودست | سپارم بتو تاج وتخت ونشست | |||||
بدارمت بی رنج فرزند وار | بگیتی تو مانی زمن یادگار | |||||
چو از کشورم بگذری در جهان | نگوهش کنندم مهان وکهان | |||||
ازین روی دشخوار یابی گذر | مگر ایزدی باشد آئین وفر | |||||
بدین راه پیدا نه بینی زمین | گذر کرد باید بدریای چین | ۱۲۳۰ | ||||
ازین کرد یزدان ترا بی نیاز | هم ایدر بباش وبخوبی بساز | |||||
سپاه ودژ وگنجها آن تست | برفتن بهانه نبایدت جست | |||||
چو رای آیدت آشتی با پدر | سپارم ترا گنج وزرّین کمر | |||||
کز ایدر به ایران شوی با سپاه | بدلسوزگی با تو آیم براه | |||||
نماند ترا با پدر جنگ دیر | کهن شد مگر گردد از جنگ سیر | ۱۲۳۵ | ||||
چو آتش بریزد رخ شصت وپنج | رسد آتش از باد پیری برنج | |||||
ترا باشد ایران وگنج وسپاه | زکشور بکشور بجوئی کلاه | |||||
پذیرفتم از پاک یزدان که من | بکوشم بخوبی بجان وبه تن | |||||
نفرمایم وخود نیآرم ببد | به اندیشّ دل نسازم ببد | |||||
چو نامه بمهر اندر آورد شاه | بفرمود تا زنگهٔ نیکخواه | ۱۲۴۰ | ||||
بزودی برفتن ببندد کمر | بسی خلعت آراست با سیم وزر | |||||
یکی اسپ زرّین ستام گران | بیآمد دمان زنگهٔ شاوران | |||||
چو نزدیک تخت سیاوش رسید | بگفت آنچه پرسید وگفت وشنید | |||||
سیاوش بیک روی از آن شاد گشت | بیک روی پر درد وفریاد گشت | |||||
زدشمن همی دوست بایست کرد | زآتش کجا بر دمد باد سرد | ۱۲۴۵ | ||||
زدشمن نیآید مگر دشمنی | بفرجام هرچند نیکو کنی |