شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رفتن زنگه پیش افراسیاب
رفتن زنگه پیش افراسیاب
بشد زنگه با نامور صد سوار | گروگان ببرد از در شهریار | |||||
ببردش همه خواسته هرچه بود | که از بیش گرسیوز آورده بود | ۱۱۶۰ | ||||
چو در شهر سالار ترکان رسید | خروش آمد ودیدبانش بدید | |||||
پذیره شدش نامداری بزرگ | کجا نام او بود جنگی طورگ | |||||
چو زنگه بیآمد بنزدیک شاه | سپهدار برخاست از پیشگاه | |||||
گرفتش ببر ننگ وبنواختش | گرامی بر خویش بنشاختش | |||||
چو بنشست با شاه ونامه بداد | سراسر سخنها برو کرد یاد | ۱۱۶۵ | ||||
بپیچید از آن نامه افراسیاب | دلش گشت پر درد وسر پرشتاب | |||||
بفرمود تا جایگه ساختند | ورا چون سزا بود بنواختند | |||||
سپهدار خود را بخواندش چون دود | بیآمد بنزدش سپهدار زود | |||||
چو پیران بیآمد تهی کرد جای | سخن راند با نامور کدخدای | |||||
زکاؤس واز خام گفتار او | زخوی بد ورای پیکار او | ۱۱۷۰ | ||||
همی گفت ورخساره کرده دژم | زکار سیاوخش دل پر زغم | |||||
فرستادن زنگهٔ شاوران | همه یاد کرد از کران تا کران | |||||
بپرسید که اینرا چو درمان کنیم | وزین راه جستن چو پیمان کنیم | |||||
بدو گفت پیران که ای شهریار | انوشه بزی تا بود روزگار | |||||
تو از ما بهر کار داناتری | بگنچ وبمردی تواناتری | ۱۱۷۵ | ||||
گمان ودل ودانش ورای من | چنینست اندیشه آرای من | |||||
که هرکس که بر نیکوئی در جهان | توانا بود آشکار ونهان | |||||
ازین شاهزاده نگیرند باز | زگنج وزرنج آنگه آید فراز | |||||
من ایدون شنیدم که اندر جهان | کسی نیست مانند او از مهان | |||||
ببالا ودیدار وآهستگی | بفرهنگ ورای وبشایستگی | ۱۱۸۰ | ||||
هنر با خرد نیز بیش از نژاد | زمادر چنو شاهزاده نزاد | |||||
بدین کنون از شنیدن بهست | گرانمابه وشاهزاده مهست | |||||
وگر خود جزینش نبودی هنر | که از خون صد نامور با پدر | |||||
برآشفت وبگذاشت تخت وکلاه | همی از تو جوید بدین گونه راه | |||||
بدین کشور اندر بود مهتری | که باشد خریدار کنداوری | ۱۱۸۵ | ||||
نه نیکو نماید زراه خرد | کزین کشور ای مهتر او بگذرد | |||||
ودیگر که کاؤس شد پیر سر | زتخت آمدش روزگار گذر | |||||
سیاوش جوانست وبا فرّهی | برو ماند آئین وتخت مهی | |||||
ترا سرزنش باشد از مهتران | سر او همان باشد از تو گران | |||||
اگر شاه بیند زرای بلند | نویسد یکی نامهٔ پندمند | ۱۱۹۰ | ||||
چنان چون نوزاند فرزندرا | نوازد جوان خردمندرا | |||||
یکی جای سازد بدین کشورش | بدارد سزاوار واندر خورش | |||||
زپرده دهد دختری را بدوی | بداردش با ناز وبا آبروی | |||||
مگر کو بماند بنزدیک شاه | کند کشور وبومش آرامگاه | |||||
وگر باز گردد بر شهریار | ترا برتری باشد از روزگار | ۱۱۹۵ | ||||
سپاسی بود نزد شاه زمین | بزرگان گیتی کنند آفرین | |||||
برآساید از کین دو لشکر مگر | اگر آردش نزد ما دادگر | |||||
زداد جهان آفرین این سزاست | که گردد زمانه بدین گونه راست | |||||
چو سالار گفتار پیران شنید | چنان هم همه بودنیها بدید | |||||
پس اندیشه کرد اندر آن یکزمان | همی داشت بر نیک وبر بد گمان | ۱۲۰۰ | ||||
چنین داد پاسخ بپیران پیر | که هست این سخنها همه دلپذیر | |||||
زکار آزموده گزیده مهان | بمانند تو نیست اندر جهان | |||||
ولیکن شنیدم یکی داستان | که باشد بدآن رای همداستان | |||||
که چون بچّهٔ شیر بر پروری | چو دندان کند تیز کیفر بری | |||||
چو با زور وبا چنگ برخیزد او | بپرودگار اندر آویزد او | ۱۲۰۵ | ||||
بدو گفت پیران که اندر خرد | یکی شاه کنداوران بنگرد | |||||
کسی کز پدر کژّی وخوی بد | نگیرد ازو بد خوئی کی سزد | |||||
تو نبینی که کاؤس دیرینه گشت | چو دیراینه گشت هم بباید گذشت | |||||
سیاوش بگیرد جهان فراخ | بسی گنج بی رنج وایوان وکاخ | |||||
دو کشور ترا باشد وتاج وتخت | چنین خود نیابد مگر نیکبخت | ۱۲۱۰ |