شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رای زدن سیاوش با بهرام و زنگه
رای زدن سیاوش با بهرام وزنگنه
دو تنرا زلشکر کنداوران | چو بهرام وچون زنگنهٔ شاوران | |||||
بدآن رازشان خواند نزدیک خویش | بپرداخت ایوان وبنشاند پیش | ۱۰۷۵ | ||||
که رازش همی بود با هر دوتن | از آنپس که شد رستم از انجمن | |||||
بدیشان چنین گفت کز بخت بد | فراوان همی بر تنم بد رسد | |||||
بدآن مهربانی دل شهریار | بسان درختی پر از برگ وبار | |||||
چو سودابه اورا فریبنده گشت | تو گفتی که زهر گزاینده گشت | |||||
شبستان او گشت زندان من | بپژمرد ازو بخت خندان من | ۱۰۸۰ | ||||
چنین رفت بر سر مرا روزگار | که با مهر او آتش آورد بار | |||||
گزیدم برآن سور سختی ورزم | همی دور ماندم زشادی وبزم | |||||
ببلخ اندرون بود چندین سپاه | سپهبد چو گرسیوز کینه خواه | |||||
نشسته بسغد اندرون شهریار | پر از کینه با تیغ زن صد هزار | |||||
برفتیم برسان باد دمان | نجستیم در جنگ ایشان زمان | ۱۰۸۵ | ||||
چو کشور سراسر بپرداختند | گروگان وآن هدیها ساختند | |||||
همه موبدان آن نمودند راه | که ما بازگردیم ازین رزمگاه | |||||
ورا گر زبهر فزونیست جنگ | چو گنج آمد وکشور اورا بچنگ | |||||
چه باید همی خیره خون ریختن | چنین کین بدل اندر آویختن | |||||
سری کش نباشد زمغز آگهی | نه از بدتری باز داند بهی | ۱۰۹۰ | ||||
قباد آمد ورفت وگیتی سپرد | وز این پس همه رفته باید شمرد | |||||
پسندش نیآمد همی کار من | بکوشد برنج وبه آزار من | |||||
بخیره همی جنگ فرمایدم | بترسم که سوگند بگزایدم | |||||
همی سر زیزدان نباید کشید | زکار نیگان نباید رمید | |||||
دو گیتی همی برد خواهد زمن | بمانم بکام دل آهرمن | ۱۰۹۵ | ||||
وزآنپس که داند کز آن کارزار | کرا بر کشد گردش روزگار | |||||
نزادی مرا کاشکی مادرم | وگر زاد مرگ آمیدی بر سرم | |||||
که چندین بلاها بباید کشید | فراوان غم ورنج | |||||
درختیست این برکشیده بلند | که بارش همه زهر وبرگش گزند | |||||
برین گونه پیمان که من کرده ام | بیزدان وسوگندها خورده ام | ۱۱۰۰ | ||||
اگر سر بگردانم از راستی | فراز آید از هر سوی کاستی | |||||
زبان برکشابند هر کس ببد | بهر جای بر من چنان چون سزد | |||||
پراگنده شد در جهان این سخن | که با شاه ترکان فگندیم بن | |||||
بکین بازگشتن همیدون زدین | کشیدن سر از آسمان وزمین | |||||
چنین کی پسندد بمن کردگار | کجا بر دهد گردش روزگار | ۱۱۰۵ | ||||
شوم گوشهٔ جویم اندر جهان | که نامم زکاؤس گردد نهان | |||||
که روشن زمانه برآنسان بود | که فرمان ورای جهانیان بود | |||||
تو ای نامور زنگهٔ شاوران | بیآرای تنرا برنج گران | |||||
برو تا بدرگاه افراسیاب | درنگی مباش ومه سر بخواب | |||||
گروگان واین خواسته هر چه هست | زدینار واز گنج وجای نشست | ۱۱۰۰ | ||||
ببر آن همه باز بر پیش اوی | بگویش که مارا چه آمد بروی | |||||
بفرمود بهرام گودرز را | که این نامور لشکر ومرزرا | |||||
سپردم ترا حلمه با پیل وکوس | بمان تا بیآید سپهدار طوس | |||||
بدو ده تو این لشکر وخواسته | همه کارها یکسر آراسته | |||||
یکایک بروبر شمر هرچه هست | زگنج وزتاج وزتخت نشست | ۱۱۱۵ | ||||
چو بهرام بشنید گفتار اوی | دلش گشت پیچان زکردار اوی | |||||
ببارید خون زنگهٔ شاوران | بنغرید بر بوم هاماوران | |||||
پر از غم نشستند هر دو بهم | روانشان زگفتار او شد دژم | |||||
بدو گفت بهرام کین رای نیست | ترا بی پدر جهان جای نیست | |||||
یکی نامه بنویس نزدیک شاه | دگر باره زو پیلتن را بخواه | ۱۱۲۰ | ||||
اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز | سخن کوته است او نگیری دراز | |||||
گر آرام گیری سخن تنگ نیست | ترا پوزش اندر پدر ننگ نیست | |||||
مرا گر فرستی بنزدیک اوی | برافروزم آن جان تاریک اوی | |||||
دلت گر چنین رنجه گشت از نوا | رها کن نه جنگست بر تو روا | |||||
بنامه جز از جنگ فرمانش نیست | نگفتست کاری که درمانش نیست | ۱۱۲۵ | ||||
بفرمان کاؤس جنگ آوریم | جهان بر بداندیش تنگ آوریم | |||||
مکن خیره اندیشه بر دل دراز | سر او بچربی بدام آر باز | |||||
مگردان بما بر دژم روزگار | چو آمد درخت بزرگی ببار | |||||
پر از خون مکن دیده وتاج وتخت | مخوشان دل خسروانی درخت | |||||
چگونه بود بی تو تخت وکلاه | سیاه ودر وپرده وبارگاه | ۱۱۳۰ | ||||
سر ومغز کاؤس آتشگده است | همان مایه وجنگ او بیهده است | |||||
وگر آسمانی جز این است راز | چه باید کشیدن سخنها دراز | |||||
نپذرفت از آن دو خردمند پند | دگر گونه بد رای چرخ بلند | |||||
چنین داد پاسخ که فرمان شاه | بر آنم که برتر زخورشید وماه | |||||
ولیکن بپیمان یزدان دلیر | نباشد زخاشاک تا پیل وشیر | ۱۱۳۵ | ||||
کسی که زفرمان یزدان بتافت | سراسیمه شد راه دانش نیافت | |||||
همی دست یازید باید بخون | بکین دو کشور بدن رهنمون | |||||
زبهر نوا هم بیآزارد اوی | سخنهای گم گشته باز آرد او | |||||
وگر باز گردم ازین رزمگاه | شوم کار ناکارده نزدیک شاه | |||||
همان خشم وپیکار کار آورد | سرشک غم اندر کنار آورد | ۱۱۴۰ | ||||
وگر تیره تان شد دل از کار من | بپیچیدتان سر زگفتار من | |||||
فرستاده خود باشم ورهنمای | بمانم برین دشت پرده سرای | |||||
کسی کو نبیند همی گنج من | چرا برگمارم برو رنج من | |||||
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز | بپژمرد جان دو گردن فراز | |||||
زبیم جدائیش گریان شدند | چو بر آتش تیز بریان شدند | ۱۱۴۵ | ||||
همی دید دل وچشم بد روزگار | که اندر نهان چیست با شهریار | |||||
نخواهد بدن نیز دیدار اوی | از آن چشم گریان شد از کار اوی | |||||
چنین گفت زنگه که ما بنده ایم | بمهر سپهبد دل آگنده ایم | |||||
فدای تو بادا تن وجان ما | چنین باد تا مرگ پیمان ما | |||||
چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه | چنین گفت با زنگه بیدار شاه | ۱۱۵۰ | ||||
که روز شاه ترکان سپه را بگوی | گزین کار مارا چه آمد بروی | |||||
ازین آشتی جنگ بهر منست | همه نوش تو درد وزهر منست | |||||
زپیمان تو سر نکردم تهی | وگر چه بمانم زتخت مهی | |||||
جهاندار یزدان پناه منست | زمین تخت وگردون کلاه منست | |||||
ودیگر که بر خیره نا کرده کار | نشایست رفتن بر شهریار | ۱۱۵۵ | ||||
یکی راه بکشای تا بگذرم | بجائی که کرد ایزد آبشخورم | |||||
یکی کشوری جویم اندر جهان | که نامم زکاؤس کردد نهان | |||||
زخوی بد اوسخن نشنوم | زپیکار او بیکزمان بغنوم |