شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پرسیدن سهراب از نام سرداران ایران از هجیر
پرسیدن سهراب نام سرداران ایران از هجیر
چو خورشید برداشت زرّین سپرد | زبانه برآورد از چرخ سر | |||||
بپوشید سهراب خفتان جنگ | نشست از بر جرمهٔ مشک رنگ | |||||
برندی برافگند اندر برش | یکی مغفر خسروی بر سرش | ۷۱۵ | ||||
کمندی بغتراک بر شست خم | خم اندر خم وروی کرده دژم | |||||
بیآمد یکی تند بالا گزید | بجائی که ایران سپهرا بدید | |||||
بفرمود تا رفت پیشش هجیر | بدو گفت با من تو کژّی مگیر | |||||
بهر کار در پیش کن راستی | چو خواهی که نگزایدت کاستی | |||||
سخن هرچه پرسم همه راست گوی | بکژّی مکن رای وچاره مجوی | ۷۲۰ | ||||
چو خواهی که یابی رهائی زمن | سرافراز باشی بهر انجمن | |||||
از ایران هر آنچت بپرسم بگوی | متاب از ره راستی هیچ روی | |||||
سپارم بتو گنج آراسته | بیابی بسی خلعت وخواسته | |||||
ورایدون که کژّی بود رای تو | چنین بند وزندان بود جای تو | |||||
چنین داد پاسخ هجیرش که شاه | زمن هرچه پرسد از ایران سپاه | ۷۲۵ | ||||
بگویم همه هرچه دانم بدوی | بکژّی چرا بایدم گفت وگوی | |||||
نه بینی جز از راستی پیشه ام | بکژّی نیآید خود اندیشه ام | |||||
بگیتی به از راستی پیشه نیست | زکژّی بتر هیچ اندیشه نیست | |||||
بدو گفت که از تو بپرسم همه | زگردنکشان وزشاه ورمه | |||||
همه نامداران آن مرزرا | چو گیو وچو طوس وچو گودرزرا | ۷۳۰ | ||||
زبهرام واز رستم نامدار | زهر کت بپرسم بمن بر شمار | |||||
سراپرده از دیبهٔ رنگ رنگ | بدو اندرون خیمهای پلنگ | |||||
به پیش اندرون بسته صد ژنده پیل | بر آن تخت پیروزه برسان نیل | |||||
یکی بزر خورشید پیکر درفش | سرش ماه زرّین غلافش بنفش | |||||
بقلب سپاه اندرون جای کیست | زگردان ایران ورا نام چیست | ۷۳۵ | ||||
بدو گفت که آن شاه ایران بود | که بردگهش پیل وشیران بود | |||||
وز آنپس بدو گفت بر میمنه | سواران بسیار وپیل وبنه | |||||
سراپردهٔ بر کشیده سیاه | رده گردش اندر ستاده سپاه | |||||
بگرد اندرش خیمه زاندازه پیش | پس پشت پیلان وبالا زپیش | |||||
زده پیش او پیل پیکر درفش | بنزدش سواران زرّینه کفش | ۷۴۰ | ||||
چنین گفت که آن طوس نوذر بود | درفشش کجا پیل پیکر بود | |||||
بپرسید که آن سرخ پرده سرای | سواران بسی گردش اندر بپای | |||||
یکی شیر پیکر درفش بزر | درفشان یکی درمیانش گهر | |||||
پس پشتش اندر سپاهی گران | همه نیزه داران وجوشن وران | |||||
که باشد مرا نام او بازگوی | بکژّی میآور تباهی بروی | ۷۴۵ | ||||
چنین گفت که آن فرّ آزادگان | سپهدار گودرز کشوادگان | |||||
سپه کش بود گاه کینه دلیر | دو چه پور دارد چو پیل وچو شیر | |||||
که با او نکوشد دلاور نهنگ | نه از دشت ببر ونه از که پلنگ | |||||
بپرسید که آن سبز پرده سرای | یکی لشکری گشن پیشش بپای | |||||
یکی تخت پرمایه اندر میام | زده پیش او اختر کاویان | ۷۵۰ | ||||
بروبر نشسته یکی پهلوان | ابا فرّ وبا سفت ویال گوان | |||||
از آن کس که بر پای پیشش برست | نشته بیک سر ازو برتر است | |||||
یکی باره پیشش ببالای اوی | کمندی فروهشته بر پای اوی | |||||
بدو هر زمان بر خروشد همی | تو گوئی که دریا بجوشد همی | |||||
بسی پیل برگستواندار پیش | همی جوشد آن مرد برجای خویش | ۷۵۵ | ||||
به ایران نه مردی ببالای اوی | نه بینم همی اسپ همتای اوی | |||||
درفشش ببین اژدها پیکرست | بر آن نیزه بر شیر زرّین سرست | |||||
هجیر آنگهی گفت با خویشتن | که گر من نشان گو پیلتن | |||||
بگویم بدین نیکدل شیر مرد | زرستم برآرد بناگاه گرد | |||||
از آن به نباشد که پنهان کنم | زگردن کشان نام او بغگنم | ۷۶۰ | ||||
بدو گفت کز چین یکی نیکخواه | بنوئی بیآمد بنزدیک شاه | |||||
بپرسید نامش زفرّخ هجیر | بدو گفت که نامش ندارم بویر | |||||
بدین دژ بدم من بدآن روزگار | کجا او بیآمد بر شهریار | |||||
غمی گشت سهرابرا دل بر آن | که جائی نیآمد زرستم نشان | |||||
نشان داده بود از پدر مادرش | همه دید ودیده نبد باورش | ۷۶۵ | ||||
همی نام جست از دهان هجیر | مگر کآن سخنها شود دلپذیر | |||||
نبشته بر بر دگر گونه بود | زفرمان نکاهد نه هرگز فزود | |||||
وز آنپس بپرسید کز مهتران | کشیده سراپردهٔ بیکران | |||||
سواران بسیار وپیلان بپای | برآید همی نالهٔ کرّه نای | |||||
یکی گرگ پیکر درفش از برش | به ابر اندر آورده زرّین سرش | ۷۷۰ | ||||
میان سراپرده تختی زده | ستاده غلامان بپیش رده | |||||
چنین گفت که آن پور گودرز گیو | که خوانند گردان ورا گیو نیو | |||||
زگودرزیان مهتر وبهترست | به ایران سپه بر دو بهره سرست | |||||
سرافراز داماد رستم بود | بایران زمین همچو او کم بود | |||||
بدو گفت از آن سو که تابنده شید | برآید یکی پرده بینم سفید | ۷۷۵ | ||||
زدیبای رومی وپیشش سوار | رده برکشیده فزون از هزار | |||||
پیاده سپردار وژوپین وران | شده انجمن لشکری بی کران | |||||
نشسته سپهدار بر تخت عاج | نهاده بر آن عاج کرسی ساج | |||||
زپرده فروهشته دیبا جلیل | غلام ایستاده برش خیل خیل | |||||
بدو گفت کورا فریبرز خوان | که فرزند شاهست وتاج گوان | ۷۸۰ | ||||
بدو گفت سهراب کین درخورست | که فرزند شاهست وبا افسرست | |||||
بپرسید از آن زرد پرده سرای | یکی ماه پیکر درفشی بپای | |||||
بگرد اندرش زرد وسرخ وبنفش | زهر گونهٔ برکشیده درفش | |||||
درفشی پس پشت پیکر گراز | سرش ماه سیمین وبالا دراز | |||||
چنین گفت کورا گرازست نام | که در جنگ شیران نتابد لگام | ۷۸۵ | ||||
هشیوار واز تخمهٔ گیوگان | که بر درد وسختی نباشد ژکان | |||||
نشان پدر جست وبا او نگفت | همی داشت آن راستی در نهفت | |||||
جهانرا چه سازی که خود ساختست | جهاندار همه کار پرداختست | |||||
زمانه نبشته دگر گونه داشت | چنان کو گذارد بباید گذاشت | |||||
چو دل بر نهی بر سرای سپنج | همه زهر زو بینی ودرد ورنج | ۷۹۰ | ||||
دگر باره پرسید آن سرفراز | از آنکش بدیدار او بد نیاز | |||||
از آن پردهٔ سبز واسپ بلند | وز آن مرد وآن تاب داده کمند | |||||
وز آنپس هجیر سپهبدش گفت | که از تو سخنرا چه باید نهفت | |||||
گر از نام چینی بمانم همی | از آنست کورا ندانم همی | |||||
بدو گفت سهراب کین نیست داد | زرستم نکردی سخن هیچ یاد | ۷۹۵ | ||||
کسی کو بود پهلوان جهان | میان سپه در نماند نهان | |||||
تو گفتی که در لشکر او مهترست | نگهبان هر مرز وهر کشورست | |||||
برزمی که کاؤس لشکر کشد | به پیل دمان تخت وافسر کشد | |||||
جهان پهلوان بایدش پیش رو | چو برخیزد از دشت آوای غو | |||||
چنین داد پاخ مرو را هجیر | که شاید بدآن کآن گو شیر گیر | ۸۰۰ | ||||
کنون رفته باشد بزابلستان | که هنگام بزم است در گلستان | |||||
بدو گفت سهراب کین خود مگوی | که دارد تهمتن سوی جنگ روی | |||||
زهر سو زبهر جهاندار شاه | بیآیند نزدش مهان با کلاه | |||||
برامش نشیند جهان پهلوان | برو بر بخندند پیر وجوان | |||||
مرا با تو امروز پیمان یکیست | بگویم که گفتار من اندکیست | ۸۰۵ | ||||
اگر پهلوانرا نمائی بمن | سرافراز باشی بهر انجمن | |||||
ترا بی نیازی کنم در جهان | کشاده کنم گنجهای مهان | |||||
ورایدون که این راز داری زمن | کشاده بمن بر بپوشی سخن | |||||
سرترا نخواهد همی تن بجای | میانجی کن اکنون مر آن هر دو رای | |||||
نه بینی که موبد بخسرو چه گفت | بدآنگه که بکشاد راز از نهفت | ۸۱۰ | ||||
سخن گفت ناگفته چون گوهرست | همی نابسوده به بند اندرست | |||||
چو از بند وپیوند یابد رها | درخشنده مهری بود بی بها | |||||
چنان داد پاسخ هجیرش که شاه | چو سیر آید ز تخت ومهر وکلاه | |||||
نبرد کسی جوید اندر جهان | که او ژنده پیل اندر آرد نهان | |||||
ززخم سر گرز سندان شکن | برآرد دمار از دو صد انجمن | ۸۱۵ | ||||
کسیرا که رستم بود هم نبرد | سرش زآسمان اندر آرد بگرد | |||||
هم آورد او بر زمین پیل نیست | چو گرد پی رخش او نیل نیست | |||||
تنش زور دارد بصد زورمند | سرش برترست از درخت بلند | |||||
چو او خشم گیرد بروز نبرد | بچنگش چه شیر وچه پیل وچه مرد | |||||
بدو گفت سهراب آزادگان | سیه بخت گودرز کشوادگان | ۸۲۰ | ||||
که همچون توئی خواند باید پسر | بدین زور واین دانش واین هنر | |||||
تو مردان جنگی کجا دیدهٔ | که بانگ پی اسپ نشنیدهٔ | |||||
که چندین زرستم سخن بر زبان | برانی ستائی ورا هر زمان | |||||
از آتش ترا بیم چندان بود | که دریا به آرام جنبان بود | |||||
چو دریا سبک اندر آید زجای | ندارد دمی آتش تیز پای | ۸۲۵ | ||||
سر تیرگی اندر آید بخواب | چو تیغ تپش برکشد آفتاب | |||||
بدل گفت ناکار دیده هجیر | که گر من نشان گو شیر گیر | |||||
بگویم بدین ترک با زور دست | بدین بال واین خسروانی نشست | |||||
زلشکر کند جنگ جوی انجمن | برانگیزد آن بارهٔ پیلتن | |||||
بدین زور واین کتف واین یال اوی | شود کشته رستم بچنگال اوی | ۸۳۰ | ||||
از ایران نیآید کسی جنگجوی | که روی اندر آرد ابا وی بروی | |||||
چو زایران نیاشد کسی کینه خواه | بگیرد سر تخت کاؤس شاه | |||||
چنین گفت موبد که مردن بنام | به از زنده دشمن بدو شادکام | |||||
اگر من شود کشته بر دشت اوی | نگردد سیه روز در آبجوی | |||||
چو من هست گودرز را سالخورد | دگر پور هفتاد وشش شیر مرد | ۸۳۵ | ||||
چو گیو جهانگیر لشکرشکن | که باشد بهر جا سر انجمن | |||||
چو بهرام ورهّام گردن فراز | چو شیدوش شیر اوژن رزمساز | |||||
پس از مرگ من مهربانی کنند | زدشمن بکین جان ستانی کنند | |||||
چو گودرز وهفتاد پور گزین | همه نامداران با آفرین | |||||
بماند به ایران تن من مباد | چنین دارم از موبد پاک یاد | ۸۴۰ | ||||
که گر باشد اندر چمن بیخ سرو | سزد گر گیارا نبوید تذرو | |||||
بسهراب گفت این چه آشفتنیست | همه با من از رستمت گفتننیست | |||||
چرا باید این کینه آراستن | ببیهوده چیزی زمن خواستن | |||||
که آگاهئ آن نباشد برم | بدین کینه خواهی بریدن سرم | |||||
بهانه نباید بخون ریختن | چه باید کنون رنگت آمیختن | ۸۴۵ | ||||
همی پیلتن را بخواهی شکست | همانا کت آسان نیآید بدست | |||||
نباید ترا جست با او نبرد | برآرد به آوردگاه از تو گرد |