شاهنامه (تصحیح ژول مل)/کشته شدن پیلسم به دست رستم

کشته شدن پیلسم بدست رستم

  بیآمد بقلب سپه پیلسم دلی پر ز کین چهره کرده دژم  ۲۴۰
  چنین گفت با شاه توران سپاه که ای پر خرد نامبردار شاه  
  گر ایدون که از من نداری دریغ یکی جوشن و باره و ترگ و تیغ  
  ابا رستم امروز جنگ آورم همه نام او زیر ننگ آورم  
  بپیش تو آرم سر و رخش اوی همان گرز و تیغ جهانبخش اوی  
  ازو تازه شد جان افراسیاب سر نیزه بگذاشت از آفتاب  ۲۴۵
  بدو گفت کای نامبردار شیر همانا که پیلت نیآرد بزیر  
  اگر پیلتن را بچنگ آوری زمانه بر آساید از داوری  
  بتوران نباشد چو تو کس بجاه بتخت و بمهر و بتیغ و کلاه  
  بگردان سپهر اندر آری سرم سپارم بتو دختر و افسرم  
  از ایران و توران دو بهر آن تست همان گوهر وگنج شهر آن تست  ۲۵۰
  چو بشنید پیران غمی گشت سخت بیآمد بر شاه بیدار بخت  
  بدو گفت کین مردی برنای تیز همی با تن خویش دارد ستیز  
  گر او با تهمتن نبرد آورد سر خویشتن زیر گرد آورد  
  همی در گمان افتد از نام خویش نبیند همی کار فرجام خویش  
  بود زین سخن نیز بر شاه ننگ شکسته شود دل سیه را بجنگ  ۲۵۵
  برادر تو دانی که کهتر بود فزونتر برو مهر مهتر بود  
  بپیران چنین گفت پس پیلسم کزین پهلوان دل ندارم دژم  
  اگر من کنم جنگ جنگی نهنگ نیآرم ببخت تو بر شاه ننگ  
  بپیش تو با نامور چار گرد بپرخاش دیدی ز من دستبرد  
  همانا کنون زورم افزونترست شکستن دل من نه اندر خورست  ۲۶۰
  بر آید بدست من این کار کرد بگرد در اختر بد مگرد  
  چو بشنید ازو این سخن شهریار یکی اسپ شایستهٔ کارزار  
  بدو داد با تیغ و گرز گران همان جوشن و ترگ و برگستوان  
  بیآراست مر جنگ را پیلسم همی راند چون شیر پر باد دم  
  بایرانیان گفت رستم کجاست که گویند کو روز جنگ اژدهاست  ۲۶۵
  بگوئید تا پیشم آید بجنگ که بر جنگ او کرده‌ام تیز چنگ  
  چو بشنید گیو این سخن بر دمید بزد دست و تیغ از میان بر کشید  
  بدو گفت رستم بیک ترک جنگ همانا نسازد که آیدش ننگ  
  برآویختند آن دو جنگی بهم دمان گیو گودرز با پیلسم  
  یکی نیزه زد گیو را کز نهیب برون آمدش هر دو پای از رکیب  ۲۷۰
  فرامرز چون دید بار آمدش همان یار جنگی بکار آمدش  
  یکی تیغ بر نیزهٔ پیلسم بزد نیزه از تیغ شد چو قلم  
  دگر باره زد بر سر ترگ اوی شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی  
  همی گشت با هر دو یل پیلسم بمیدان بکردار شیر دژم  
  چو رستم ز قلب سپه بنگرید دو گرد دلیر گرانمایه دید  ۲۷۵
  برآویخته با یکی شیر مرد بابر اندر آورده از باد گرد  
  بدل گفت رستم که جز پیلسم ز ترکان ندارد کسی زور و دم  
  و دیگر که از پیر سر موبدان از اخترشناسان و از بخردان  
  بد و نیک آن مرز بشنوده بود جهانرا چپ و راست پیموده بود  
  که گر پیلسم از بد روزگار گذر باید و بیند آموزگار  ۲۸۰
  نبرده چنو در جهان سربسر بایران و توران نبندد کمر  
  همانا که او را زمان آمدست که ایدر بجنگم دمان آمدست  
  بلشکر چنین گفت گز جای خویش میازید کس پیشتر پای خویش  
  شوم بر گرایم تن پیلسم ببینم که دارد پی و زور و دم  
  یکی نیزهٔ بارکش برگرفت بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت  ۲۸۵
  گران شد رکیب و سبک شد عنان بچشم اندر آورد رخشان سنان  
  غمی گشت و بر لب بر آورده کف همی تاخت از قلب تا پیش صف  
  چنین گفت کای نامور پیلسم مرا خواستی تا بسوزی بدم  
  ببینی کنون زخم جنگی نهنگ کز آنپس نپیچی عنان سوی جنگ  
  بسوزد دلم بر جوانی تو دریغا بر پهلوانی تو  ۲۹۰
  بگفت و بر انگیخت از جا نوند در آمد بکین چون سپهر بلند  
  یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی ز زین برگرفتش بکردار گوی  
  همی تاخت تا قلب توران سپاه بینداختش خوار در قلبگاه  
  چنین گفت کین را بدیبای زرد بپوشید کز گرز شد لاجورد  
  عنانرا بپیچید از آن رزمگاه بیآمد دمان تا بقلب سپاه  ۲۹۵
  ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم برگذشت از پزشک  
  دل لشکر شاه توران سپاه شکسته شد و تیره شد رزمگاه  
  خروش آمد از لشکر هر دو روی ده و دار گردان پرخاشجوی  
  خروشیدن کوس بر پشت پیل ز هر سو همی رفت تا چند میل  
  زمین شد ز نعل ستوران ستوه همی کوه دریا شد و دشت کوه  ۳۰۰
  ز بس ناله و نعرهٔ کرّه نای همی آسمان اندر آمد ز جای  
  همه سنگ مرجان شد و خاک خون بسی سرورانرا سر آمد نگون  
  تو گفتی همی خون ببارد سپهر پدر را نبد بر پسر هیچ مهر  
  یکی باد برخاست از رزمگاه هوا را بپوشید گرد سیاه  
  دو لشکر بهامون همی تاختند یکی از دگر باز نشناختند  ۳۰۵
  جهان چون شب تیره تاریک شد همانا بشب روز نزدیک شد