شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گفتار اندر زادن زال
گفتار اندر زادن زال
کنون پر شگفتی یکی داستان | بپیموندم از گفتة باستان | |||||
نگه کن که مر سامرا روزگار | چه بازی نمود ای پسر گوش دار | |||||
نبود ایچ فرزند مر سام را | دلش بود جویا دل آرام را | |||||
نگاری بد اندر شبستان اوی | زگلبرگ رخ داشت و از مشک موی | |||||
از آن ماهش امّید فرزند بود | که خورشید چهر و برومند بود | ۵۰ | ||||
ز سام نریمان همو بار داشت | ز بار گران تنش آزار داشت | |||||
زمادر جدا شد بدآن چند روز | نگاری چو خورشید گیتی فروز | |||||
بچهر چنان بود برسان شید | ولیکن همه موی بودش سپید | |||||
زمادر پسر چون بدین گونه زاد | نکردند یک هفته بر سام یاد | |||||
شبستان آن نامور پهلوان | همه پیش آن خرد کودک نوان | ۵۵ | ||||
کسی سام یل را نیارست گفت | که فرزدن پیر آمد از خوب جفت | |||||
یکی دایه بوش بکردار شیر | بر پهلوان اندر آمد دلیر | |||||
چو آمد بر پهلوان مژده داد | زبان برگشاد آفرین کرد یاد | |||||
که بر سلم ی روز فرخنده باد | دل بدسگالان او کنده باد | |||||
بدادت خدای آن چه میخواستی | کجا جان بدین خواهش آراستی | ۶۰ | ||||
پس پردة تو ایا نامجوی | یکی پاک پور آمد از ماه روی | |||||
یکی پهلوان بچّة شیردل | نماید بدین کودکی چیردل | |||||
تنش نقرة پاک و رخ چو بهشت | برو بر نه بینی یک اندام زشت | |||||
از آهو همان کش سپیدست موی | چنین بود بختت ابا نامجوی | |||||
بدین بخششت کرد باید پسند | مکن جانت نشناس و دلرا نزند | ۶۵ | ||||
فرود آمد از تخت سام سوار | بپرده درآمد سوی نو بهار | |||||
یکی پیر سر پور پرمایه دید | که چون او ندید و نه از کس نشنید | |||||
همه موی اندام او هچو برنی | ولیکن برخ سرخ بود وشگری | |||||
چو فرزند را دید مویش سپید | ببود از جهان یکسره ناامید | |||||
بترسید سخت از پی سرزنش | شد از راه دانش بدیگر منش | ۷۰ | ||||
سوی آسمان سر برآورد راست | وز آن کردهٔ خویش زنهار خواست | |||||
که ای برتر از کزّی و کاستی | بهی زآن فزاید که تو خواستی | |||||
اگر من گناهی گران کردهام | وگر دین آهرمن آوردهام | |||||
بپوزش مگر کردگار جهان | به من بر به بخشاید اندر نهان | |||||
به پیچد همی تیره جانم ز شرم | بجوشد همی در تنم خون گرم | ۷۵ | ||||
از این بچّه چون بچّهٔ اهرمن | سپه چشم و مویش بسان سمن | |||||
چو آیند و پرسند گردنکشان | چو گویند ازین بچّهٔ بد نشان | |||||
چه گویم که این بچّهٔ دیو چیست | پلنگ دو رنگست یا خود پریست | |||||
بخندند بر من مهان جهان | ازین بچّه در آشکار و نهان | |||||
ازین ننگ بگذارم ایران زمین | نخوانم برین بوم و بر آفرین | ۸۰ | ||||
بگفت این بخشم و بتابید روی | همی کرد با بخت خود گفتگوی | |||||
بفرمود پس تاش برداشتند | وزآن بوم و بر دور بگذاشتند | |||||
یکی کوه بد نامش البرز کوه | بخورشید نزدیک و دور از گروه | |||||
بدآنجای سیمرغ را لانه بود | بدآن خانه از خلق بیگانه بود | |||||
نهادند بر کوه و گشتند باز | برآمد برین روزگاری دراز | ۸۵ | ||||
چنان پهوان زادهٔ بی گناه | ندانست رنگ سپید از سیاه | |||||
پدر مهر و پیموند بفگند خوار | چو بفگند برداشت پروردگار | |||||
یکی داستان زد برین ماده شیر | کجا کرده بد بچّه را شیر سیر | |||||
که گر من ترا خون دل دادمی | سپاس ایچ بر سرت ننهادمی | |||||
که تو خود مرا دیده و هم دلی | دلم بگسلد گر ز من بگسلی | ۹۰ | ||||
همان خرد کودک بدآن جایگاه | شب و روز افتاده بد بی پناه | |||||
زمانی سر انگشت را میمکید | زمانی خروشیدنی می کشید | |||||
چو سیمرغ را بچّه شد گرسنه | بپرواز بر شد بلند از بنه | |||||
یکی شیر خوره خروشنده دید | زمین همچو دریای جوشنده دید | |||||
ز خاراش گهواره و دایه خاک | تن از جامه دور و و لب از شیر پاک | ۹۵ | ||||
بگرد اندرش تیره خاک نژند | بسر برش خورشید گشته بلند | |||||
پلنگش بدی کاشکی مام و باب | مگر سایهٔ یافتی زآفتاب | |||||
خداوند مهری بسیمرغ داد | نکرد او بخوردن از آن بچّه باد | |||||
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ | بزد و گرفش از آن گرم سنگ | |||||
ببردش دمان تا به البرز کوه | که بودش در آنجا کنام گروه | ۱۰۰ | ||||
سوی بچّگان برد تا بنگرند | بدآن نالهٔ زار لو نشکرند | |||||
ببخشود یزدان نیکی دهش | کجا بودنی داشت اندر بوش | |||||
نگه کرد سیمرغ با بچّگان | بدآن خرد خون از دو دیده چکان | |||||
شگفتی برو بر فگندند مهر | بماندند خیره بدآن خوب چهر | |||||
شکاری که نازکتر آن برگزید | که بی شیر مهمان همی خون مزید | ۱۰۵ | ||||
بدین گونه تا روزگاری دراز | برآمد که بد کودک آنجا براز | |||||
چو آن کودک خرد پرمایه گشت | برآن کوه بر روزگاری گذشت | |||||
یکی مرد شد چون یکی راد سرو | برش کوه سیم و میانش چو غرو | |||||
نشانش پراگنده شد در جهان | بد و نیک هرگز نماند نهان | |||||
بسام نریمان رسید آگهی | ازان نیکپی پور با فرّهی | ۱۱۰ |